گنجور

 
خواجوی کرمانی

رخت شمع شبستان می نهندش

لبت لعل بدخشان می نهندش

اگر شد چین زلفت مجمع دل

چرا جمعی پریشان می نهندش

گدائی کز خرد باشد مبرا

بشهر عشق سلطان می نهندش

چمن دوزخ بود بی لاله رویان

اگر خود باغ رضوان می نهندش

قدح کو گوهر کانست در اصل

بمعنی جوهر جان می نهندش

می روشن طلب در ظلمت شب

که عین آب حیوان می نهندش

هر آن کافر که او قربان عشقست

بکیش ما مسلمان می نهندش

وگر بر عقل چیزی هست مشکل

بنزد عشق آسان می نهندش

اگر صاحبدلی خواجو چه نالی

از آن دردی که درمان می نهندش