گنجور

 
خواجوی کرمانی

ای پیر مغان شربتم از دُرد مغان آر

وز درد من خسته مغانرا بفغان آر

چون ره بحریم حرم کعبه ندارم

رختم بسر کوی خرابات مغان آر

مخمور دل افروخته را قوت روان بخش

مخمور جگر سوخته را آب روان آر

تا کی کشم از پیر و جوان محنت و بیداد

پیرانه سرم آگهی از بخت جوان آر

از حادثه ی دور زمان چند کنی یاد

پیغامم از آن نادره ی دور زمان آر

ای شمع که فرمود که در مجلس اصحاب

اسرار دل سوخته از دل بزبان آر

ساقی چو خروس سحری نغمه برآرد

پرواز کن و مرغ صراحی بمیان آر

چون طائر روحم ز قدح باز نیاید

او را بمی روحفزا در طیران آر

رفتی و بجان آمد از درد دل ریش

باز آی و دلم را خبر از عالم جان آر

خواجو بصبوحی چو می تلخ کنی نوش

نقل از لب جان پرور آن پسته دهان آر