گنجور

 
 
 
قطران تبریزی

ای گشته خجل ماه فلک از نظرت

شد تیره شکر زان لب همچون شکرت

نائی بر من تا که بگیرم ببرت

شرط آنکه بود دیده من رهگذرت

سنایی

ای خواجه محمد ای محامد سیرت

ای در خور تاج هر دو هم نام و سرت

پیدا به شما دو تن سه اصل فطرت

ز آن روی سخا از تو و علم از پدرت

انوری

سیاره به خدمت سپرد خاک درت

خورشید که باشد که بود تاج سرت

شد هر دو جهان به بندگی تو مقر

چونان که به بندگی جد و پدرت

ادیب صابر

دارم سر آنکه امشب آیم به برت

تا لب به لبت بر نهم و بر به برت

تو پای نهی ز ناز بر چشم ترم

من سر نهم از نیاز بر خاک درت

اوحدالدین کرمانی

باطل بینم به سوی کعبه سفرت

بی حاصل بینم سفر پرخطرت

اینجا که نشسته ای درِ دل بگشا

تا یار در آن لحظه درآید زدرت

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه