گنجور

 
 
 
مسعود سعد سلمان

در دولت شاه چون قوی شد رایم

گفتم که رکاب را ز زر فرمایم

زر گفت مرا که من تو را کی شایم

آمد آهن گرفت هر دو پایم

سنایی

چوبی بودم بود به گل در پایم

در خدمت مختار فلک شد جایم

در خدمت او چنان قوی شد رایم

کامروز ستون آسمان را شایم

انوری

چون پای همی تحفه برد هر جایم

وز پای به پای آمدنی می‌آیم

دستم شکند فلک من این را شایم

آری چو گزیز نیست باری پایم

جمال‌الدین عبدالرزاق

از دور زمانه هیچ می ناسایم

میگویم و با بخت همی برنایم

چون هیچ نصیبی ز جهان نیست مرا

اینجا ز چه مانده ام کرا میبایم

عطار

شمع آمد و گفت: نیست اینجا جایم

تا آمدهام هست به رفتن رایم

گرچه بنشانند مرا هر روزی

بنشانده هنوز همچنان بر پایم

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه