گنجور

 
 
 
امیر معزی

نشناخت ملک سعادت اختر خویش

در منقبت وزیر خدمتگر خویش

بگماشت بلای تاج برکشور خویش

تا در سر تاج‌کرد آخر سر خویش

نصرالله منشی

تو رنجه مشو برون میا از در خویش

من خود چو قلم همی‌دَوَم بر سر خویش

عطار

شمع آمد و گفت: بر تنِ لاغر خویش

میافشانم اشک ز چشمِ ترِ خویش

چون از سر خویش از عسل دور شدم

بنگر که چه آمد به سرم از سرِ خویش

کمال‌الدین اسماعیل

بگشاد بخنده لعل جان پرور خویش

تا بگشادم بگریه چشم تر خویش

او مایۀ شادیت و من کان غمم

او گوهر خود نمود و من گوهر خویش

سعدی

یا همچو همای بر من افکن پر خویش

تا بندگیت کنم به جان و سر خویش

گر لایق خدمتم ندانی بر خویش

تا من سر خویش گیرم و کشور خویش

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه