گنجور

 
خاقانی

چراغ کیان کشته شد کاش من

به مرگش چراغ سخن کشتمی

گرم قوتستی چراغ فلک

به آسیب یک دم زدن کشتمی

گرم دست رفتی به شمشیر صبح

اجل را به دست زمن کشتمی

سلیمان چو شد کشتهٔ اهرمن

مدد بایدم کاهرمن کشتمی

به مازندرانم ظفر بایدی

که دیوانش را تن به تن کشتمی

چو شیرین تن خویشتن را به تیغ

پس از خسرو تیغ زن کشتمی

اگر با صفهود وفا کردمی

به هجران او خویشتن کشتمی

اگر حق مهرش به جای آرمی

طرب را چو گل در چمن کشتمی

دل و دیده بر دست بنهادمی

چو سیماب از آب دهن کشتمی

عروسان خاطر دهندی رضا

که چون سمعشان در لگن کشتمی

هم او را از آن حاصلی نیستی

وگر خویشتن در حزن کشتمی

رفیقا مکش خویشتن در فراق

که گر شایدی کشت من کشتمی