گنجور

 
خاقانی

ای جهان داوری که دوران را

عهد نامهٔ بقا فرستادی

وی کیان گوهری که کیوان را

مدد از کبریا فرستادی

عزم را چند روزه ره به کمین

راه گیر قضا فرستادی

پیش مهدی که پیشگاه هدی است

عدل را پیشوا فرستادی

آب دین رفته بود از آتش کفر

رفته را باز جا فرستادی

وقت قدرت سهیل را ز یمن

به سلام سها فرستادی

روز کین اژدهای رایت را

به مصاف و غزا فرستادی

کرکسان را ز چرخ چون گنجشک

در دم اژدها فرستادی

به سم کوه پیکران در رزم

کوه را در هوا فرستادی

ز آب تیغ کیالواشیری

آتش اندر وغا فرستادی

آخر نام خویش را بر چرخ

بیم نار بلا فرستادی

از سنا برق آتش شمشیر

عرشیان را سنا فرستادی

شررش در کواکب افکندی

دودش اندر سما فرستادی

کوه را زهره آب گشت وببست

کامتحانش از دها فرستادی

زهرهٔ آب گشتهٔ کوه است

که ثنا را جزا فرستادی

نی نی آن زر ز نور خلق تو زاد

که به خلق خدا فرستادی

هرچه خورشید زاده بود از خاک

هم به خورشید وا فرستادی

اعظم اسپهبدا به خاقانی

گنج خاقان عطا فرستادی

بدره‌ها دادی از نهان و کنون

حله‌ها بر ملا فرستادی

چشمه‌ها راندی از مکارم و باز

قلزمی از سخا فرستادی

اسمانی که اختران دادی

مهر و مه بر قفا فرستادی

هر زری کافتاب زاد از کان

به رهی بارها فرستادی

پس ازین آفتاب بخشی از آنک

نقد کان را فنا فرستادی

پارم امسال شد به سعی عطات

که مثال رضا فرستادی

جان مصروع شوق را ز مثال

خط حرز و شفا فرستادی

چو سه حرف میانهٔ نامت

از قبولم لوا فرستادی

خاطرم مریمی است حامل بکر

که دمیش از صبا فرستادی

مریمی کش هزار و یک درد است

صد هزارش دوا فرستادی

من به جان کشتهٔ هوای توام

کشته را خون بها فرستادی

خون بها گر هزار دینار است

تو دو چندان مرا فرستادی

زین صلت کو قصاص کشتن راست

من شدم زنده تا فرستادی

گنج عرشی گشایمت به زبان

که مرا کیمیا فرستادی

همه دزدان گنج من کورند

تا مرا توتیا فرستادی

من نیایش‌گر نیای توام

که صلت چون نیا فرستادی

بخشش تو به قدر همت توست

نه به قدر ثنا فرستادی

هم‌چنین بخش تا چنین گویند

که سزا را سزا فرستادی

فضل و فطنت سپاس‌دار تو اند

کاین عطیت به ما فرستادی

نشنوی آنکه حاسدان گویند

کاین همه زر چرا فرستادی

نفخهٔ روح اول البشر است

که به مردم گیا فرستادی

سال قحط انگبین و شیر بهشت

به لبی ناشتا فرستادی

ماه دی کرم پیله را از قوت

پیل بالا نوا فرستادی

کرم شب‌تاب را شب یلدا

در بن چه ضیا فرستادی

در سراب وحش به نیلوفر

ز ابر همت نما فرستادی

شاه‌باز کلاه گمشده را

در زمستان قبا فرستادی

بد نکردی و خود نکو دانی

کاین نکوئی کجا فرستادی

دانم از جان که را ستودم و باز

دانی احسان که را فرستادی

افسر زر چو شاه دابشلیم

بر سر بید پا فرستادی

ثانی اسکندری، ارسطو را

گنج بی‌منتها فرستادی

شاه نعمان کفی و نابغه را

زر و فر و بها فرستادی

مصطفی دولتا سوی حسان

خلعه چون مصطفا فرستادی

مرتضی صولتا سوی قنبر

هدیه چون مرتضی فرستادی

برگشایم در فلک به دعات

که کلید دعا فرستادی

باش تاج کیان که بر سر چرخ

تاج عز و علا فرستادی