گنجور

 
خاقانی

همه کارم ز دور آسمانی

چو دور آسمان شد زیر و بالا

لبم بی‌آب چون دندان شانه است

ازین دندان کن آئینه سیما

که این زنگاری آئینه‌وش را

چو شانه باز نشناسم سر از پا

دلم مرغی است در قل بسته چون سنگ

چو سیم قل هواللهی مصفا

وگر سنگ آب نطق من پذیرد

بخواند قل هوالله طوطی آسا

مرا گوئی چرا بالا نیائی

که از بالا رسد مردم به بالا

من اینجا همچو سنگ منجنیقم

که پستی قسمتم باشد ز بالا

مرا سر بسته نتوان داشت بر پای

به پیش راعنا گویان رعنا

مگس‌ران کردن از شهپر طاوس

عجب زشت است بر طاووس زیبا

اگر شهباز بگریزد چو سیمرغ

ز روی رشک معذور است ازیرا

چرا دارد مگس دستار فوطه

چرا پوشد ملخ رانین دیبا

دل من دیگ سنگین نیست ویحک

که چون بشکست بتوان بست عمدا

بلورین جام را ماند دل من

که چون شد رخنه نپذیرد مداوا

جهان خاقانیا شخصی است بی‌سر

دو دست آن شخص را امروز و فردا

گر امروزت به دستی جلوه کرده است

کند فردا به دیگر دست رسوا