گنجور

 
خاقانی

اندرین هفت هشت نه صدیق

مصطفی را به خواب دیدستند

روی آن بحر دست صاحب فیض

بحر وش بی‌نقاب دیدستند

کآمد و التفات کرد به من

زان مرا جاه و آب دیدستند

شیر تنها رو شریعت را

با سگی در خطاب دیدستند

سگ بیدار کهف را در خواب

همبر شیر غاب دیدستند

مختلف خواب‌هاست کاین طبقات

ران مقدس جناب دیدستند

قومی از آب دست او که چکید

بر عذارم گلاب دیدستند

قومی از کاس او مرا در خواب

جرعه خور شراب دیدستند

قومی از فضله‌های آب دهانش

بر لب من لعاب دیدستند

چه عجب زانکه تری لب گل

از لعاب سحاب دیدستند

مصطفی چشمهٔ حیات و مرا

خضر چشمه یاب دیدستند

او علیه السلام و من بنده

سومین بوتراب دیدستند

گاهی او آسمان سوار و مرا

چون صبا در شتاب دیدستند

مصطفی بر براق و دست مرا

در هلال رکاب دیدستند

آن سالات را که من کردم

از زبانش جواب دیدستند

خاطرم را که کرم شب تاب است

خادم ماهتاب دیدستند

صورتم را که صفر ناچیز است

با الف هم حساب دیدستند

خواجه صاحب خراج کون و مرا

از زکاتش نصاب دیدستند

خواجه صاحب خراح کون و مرا

از زکاتش نصاب دیدستند

پیش خندان لبش ز اشک چو ابر

گریهٔ آفتاب دیدستند

ز آتش شوق او که در دل داشت

دل آتش کباب دیدستند

من ندیدم نه اهل بیتم دید

کاهل حسن المب دیدستند

نه دروغ است خواب پاکان زانک

از سر صدق خواب دیدستند

آنک اصحاب صدق زیشان پرس

تا کجا وز چه باب دیدستند

آیت رحمت است کایت دهر

با دلیل عذاب ددیدستند

نفس شیطان نماید آن حاشا

که سپهری شهاب دیدستند

من رآنی فقد رای الله گوی

کاین نظر بس عجایب دیدستند

از همه آن شگرف‌تر که به من

نظرش بی‌حجاب دیدستند

ز آن نظر کشت زرد عمر مرا

تا ابد فتح باب دیدستند

زده از نور مصطفی خیمه

دست من در طناب دیدستند

مصطفی را ز رنج خاطر من

با بدان در عتاب دیدستند

آری از بیم غارت گهر است

کب را اضطراب دیدستند

مصطفی آمده به معماری

که دلم را خراب دیدستند

نعت او حرز جان خاقانی است

کز جهان احتساب دیدستند

دیدن مصطفی است حجت من

کاین دلیل صواب دیدستند

این مرا مرهم است اگر قومی

خستن من ثواب دیدستند

آبم اینجا برفت شادم از آنک

کارم آنجا به آب دیدستند

پس به آخر مرا دعا گفتی

آن دعا مستجاب دیدستند

چه عجب گر ز سورهٔ والتین

ورد جان غراب دیدستند