گنجور

 
خاقانی

گر به شروانم اهل دل می‌ماند

در ضمیرم سفر نمی‌آمد

ور به تبریزم آب رخ می‌بود

ارمنم آبخور نمی‌آمد

ور به ارمن دو جنس می‌دیدم

دل به جای دگر نمی‌آمد

هرچه می‌کردم آسمان با من

از در مهر در نمی‌آمد

هرچه می‌تاختم به راه امید

طالعم راهبر نمی‌آمد

خون همی شد ز آرزو جگرم

و آرزوی جگر نمی‌آمد

آرزو بود در حجاب عدم

به تمنا به در نمی‌آمد

همتی نیز داشتم که مرا

دو جهان در نظر نمی‌آمد

بیش بیش آرزو که بود مرا

با کم کم به سر نمی‌آمد

آب روزی ز چشمهٔ هر روز

یک دو دم بیشتر نمی‌آمد

دل نمی‌داشت برگ خشک آخر

وز جهان بوی تر نمی‌آمد

ترک بیشی بگفتم از پی آنک

کشت دولت به بر نمی‌آمد

آنچه آمد مرا نمی‌بایست

و آنچه بایست بر نمی‌آمد