گنجور

 
خاقانی

شروان به باغ خلد برین ماند از نعیم

کز باغ خلد نوبر نعما رسد مرا

دارای دار ملکت او شاه مشرق است

کانواع نعمت از در دارا رسد مرا

دریاست شاه و من چو گیا تشنهٔ امید

کز دست شاه تحفهٔ دریا رسد مرا

شروان به فر اوست شرفوان و خیروان

من شکر گوی خیر و شرف تا رسد مرا

امسال پنجم است کز آنجا بیامدم

هر روز روزی نو از آنجا رسد مرا