گنجور

 
خاقانی

دل کشید آخر عنان چون مرد میدانت نبود

صبر پی گم کرد چون همدست دستانت نبود

صدهزاران گوی زرین داشت چرخ از اختران

ز آن همه یک گوی در خورد گریبانت نبود

ماه در دندان گرفته پیشت آورد آسمان

زآنکه در روی زمین چیزی به دندانت نبود

قصد دل کردی نگویم کان رگی با جان نداشت

لیک جان آن داشت کان آهنگ با جانت نبود

خوش‌دلی گفتی که داری الله‌الله این مگوی

بود این دولت مرا اما به دورانت نبود

فتنه را بر سر گرفتم چون سرِ کار از تو داشت

عقل را در پا فکندم چون بفرمانت نبود

وصل تو درخواستم از کعبتین یعنی سه شش

چون بدیدم جز سه یک از دست هجرانت نبود

از جفا بر حرف تو انگشت نتوانم نهاد

کز وفا تا تو توئی حرفی به دیوانت نبود

آتش غم در دل تابان خاقانی زدی

این همه کردی و می‌گویم که تاوانت نبود