گنجور

 
خاقانی

آگه نه‌ای که بر دلم از غم چه درد خاست

محنت دواسبه آمد و از سینه گرد خاست

بر سینه داغ واقعه نقش‌الحجر بماند

وز دل برای نقش حجر لاجورد خاست

جان شد سیاه چون دل شمع از تَفِ جگر

پس همچو شمع از مژه خوناب زرد خاست

همسنگ خویش گریهٔ خون راندم از فراق

تا سنگ را ز گریهٔ من دل به درد خاست

در کار عشق دیده مرا پایمرد بود

هر دردسر که دیدم ازین پایمرد خاست

دل یادکردِ یار فراموش کی کند

در خون نشستن من ازین یادکرد خاست

دل‌تشنهٔ مرادم و سیر آمده ز عمر

دل بین کز آتش جگرش آبخورد خاست

دردا که بخت من چو زمین کُندپای گشت

این کندپائی از فلک تیزگرد خاست

در تخت نرد خاکی اسیر مششدرم

زین مهرهٔ دو رنگ کز این تخته‌نرد خاست

خصمم که پایمال بلا دید دست کوفت

تا باد سردم از دم گردون‌نَوَرد خاست

گر باد خیزد ای عجب از دست کوفتن

از دست‌کوب خصم مرا باد سرد خاست

خاقانیا منال که غم را چو تو بسی است

کاول نشست جفت و به فرجام فرد خاست