گنجور

 
خاقانی

گر رحم کنی جانا جان بر سرت افشانم

ور زخم زنی دل را بر خنجرت افشانم

معلوم من از عالم جانی است، چه فرمائی

بر خنجر تو پاشم یا بر سرت افشانم

بر سوزن مژگانم صد رشته گهر دارم

در دامن تو ریزم یا در برت افشانم

آئی به کف آن خنجر چون چشم من از گوهر

من گوهر عمر خود بر گوهرت افشانم

گر گوهر جان خواهی هم در کمرت دوزم

ور دانهٔ دل خواهی هم در برت افشانم

طاووس خودآرائی در زیور زیبائی

گر دیده قبول آید بر زیورت افشانم

با من به سلام خشک ای دوست زبان ترکن

تا از مژه هر ساعت لعل ترت افشانم

خاک در سلطان را افسر کن و بر سر نه

تا سر به کله داری بر افسرت افشانم

آن پیکر روحانی بنمای به خاقانی

تا دیدهٔ نورانی بر پیکرت افشانم