گنجور

 
خاقانی

از گشت چرخ کار به سامان نیافتم

وز دور دهر عمر تن آسان نیافتم

زین روزگار بی‌بر و گردون کژ نهاد

یک رنج بازگوی که من آن نیافتم

نطقم از آن گسست که همدم ندیده‌ام

دردم از آن فزود که درمان نیافتم

از قبضهٔ کمان فلک بر دلم به قهر

تیری چنان گذشت که پیکان نیافتم

خوانی نهاد دهر به پیشم ز خوردنی

جز قرص آفتاب در آن خوان نیافتم

بر ابلق امید نشستم به جد و جهد

جولان نکرد بخت که میدان نیافتم

بر چرخ هفتمین شدم از نحس روزگار

یک هم‌نشین سعد چو کیوان نیافتم

پشتم شکست چرخ که رویم نگه نداشت

آبم ببرد دهر کز او نان نیافتم

در مصر انتظار چو یوسف بمانده‌ام

بسیار جهد کردم و کنعان نیافتم

گوئی سکندرم ز پی آب زندگی

عمرم گذشت و چشمهٔ حیوان نیافتم

ز افراسیاب دهر خراب است ملک دل

دردا که زور رستم دستان نیافتم

گویا ترم ز بلبل لیکن ز غم چو باز

خاموش از آن شدم که سخندان نیافتم

خاقانیا تو غم خور کز جور روزگار

یک رادمرد خوش‌دل و خندان نیافتم

داد سخن دهم که زمانه به رمز گفت

آن یافتم ز تو که ز حسان نیافتم