گنجور

 
خاقانی

مشتی خسیس ریزه که اهل سخن نیند

با من قران کنند وقرینان من نیند

چون ماه نخشبند مزور از آن چو من

انجم فروز گنبد هر انجمن نیند

از هول صور فکرت من در قیامتند

گرچه چو اهل صور فکنده کفن نیند

پروردگان مائدهٔ خاطر منند

گر خود به جمله جز پسر ذوالیزن نیند

بل نایبان یاوگیان ولایتند

زیرا که شه طغان جهان سخن نیند

گاوی کنند و چون صدف آبستنند لیک

از طبع گوهر آور و عنبر فکن نیند

چون طشت بی‌سرند و چو در جنبش آمدند

الا شناعتی و دریده دهن نیند

گاه فریب دمنهٔ افسون گرند لیک

روز هنر غضنفر لشکر شکن نیند

چون ارقم از درون همه زهرند و از برون

جز کآبش رنگ رنگ و شگال شکن نیند

اوباش آفرینش و حشو طبیعتند

کالا به دست حرص و حسد مرتهن نیند

اندر چه اثیر اسیرند تا ابد

زان جز شکسته پای و گسسته رسن نیند

گویند در خلافه ولیعهد آدمیم

مشنو خلافشان که جز ابلیس فن نیند

گویند عیسی دگریم از طریق نطق

برکن بروتشان که به جز گور کن نیند

خود را همای دولت خوانند و غافلند

کالا غراب ریمن و جغد دمن نیند

بر قله‌های کوه ریاضت کشیده‌اند

ارباب تهمتند ولی برهمن نیند

از روی مخرقه همه دعوی دین کنند

وز کوی زندقه به جز اهل فتن نیند

چون شمع صبح‌گاهی و چون مرغ بی‌گهی

الا سزاید کشتن و گردن زدن نیند

من میوه دار حکمتم از نفس ناطقه

و ایشان ز روح نامیه جز نارون نیند

جمعند بر تفرق عالم ولی ز ضعف

موران با پرند و سپاه پرن نیند

تازند رخش بدعت و سازند تیر کید

اما سفندیار مرا تهمتن نیند

فرعونیان بی‌فر و عونند لاجرم

اصحاب بینش ید بیضای من نیند

خود عذرشان نهم که جعل پیشه‌اند پاک

ز آن طالبان مشک و نسیم سمن نیند

آری به آب نایژه خو کرده‌اند از آنک

مستسقیان لجهٔ بحر عدن نیند

بل تا مرض کشند ز خوان‌های بد گوار

کارزانیان لذت سلوی و من نیند

بینا دلان ز گفتهٔ من در بشاشت‌اند

کوری آن گروه که جز در حزن نیند

جائی است ضیمران ضمیر مرا چمن

کارواح قدس جز طرف آن چمن نیند

نساج نسبتم که صناعات فکر من

الا ز تار و پود خرد جامه تن نیند

نجار گوهرم که نجیبان طبع من

جز زیر تیشهٔ پدر خویشتن نیند

وین جاهلان ملمع کارند و منتحل

ز آن گاه امتحان به جز از ممتحن نیند

از نوک خامه دفتر دلشان سیه کنم

کایشان زنخ زنند، همه خامه زن نیند

آنجا که من فقاع گشایم ز جیب فضل

الا ز درد دل چو یخ افسرده تن نیند

معصوم کی شوند ز طوفان لفظ من

کز نوح عصمت الا فرزند و زن نیند

در کون هم طویلهٔ خاقانیند لیک

از نقش و نطرتند ز نفس و فطن نیند

حقا به جان شاه که هم شاه آگه است

کایشان سزای حضرت شاه ز من نیند