گنجور

 
خاقانی

راز دلم جور روزگار برافکند

پردهٔ صبرم فراق یار برافکند

این همه زنگار غم بر آینهٔ دل

فرقت آن یار غم‌گسار برافکند

خانهٔ بام آسمان که سینهٔ من بود

قفل غمش هجر یار غار برافکند

زلزلهٔ غم فتاد در دل ویران

سوی مژه گنج شاهوار برافکند

گنج عزیز است عمر آه که گردون

نقب به گنج عزیز خوار برافکند

من همه در خون و خاک غلطم و از اشک

خون دلم خاک را نگار برافکند

غصه همه قسم من فتاد که ناگاه

قرعهٔ غم دست روزگار برافکند

دل به سر بیل غم درخت طرب را

بیخ و بن از باغ اختیار برافکند

سوزن امید من به دست قضا بود

بخیه از آنم به روی کار برافکند

رشتهٔ جان صد گرده چو رشتهٔ تب داشت

غم به دل یک گره هزار برافکند

جامهٔ جان هم به دست گازر غم ماند

داغ سیاهش هزار بار برافکند

در پس زانو چو سگ نشینم کایام

بر دل سگ‌جان مرا غبار برافکند

نعره زنان چون نمک بر آتشم ایرا

غم نمکم بر دل فگار برافکند

از دم سردم صدا به کوه درافتاد

لرزهٔ دریا به کوهسار برافکند

شورش دریای اشک من به زمین رفت

بر تن ماهی شکنج مار برافکند

چرخ که دود دلم پلنگ تنش کرد

خواب به بختم پلنگ‌وار برافکند

بستهٔ خواب است بخت و خواب مرا غم

بست و به دریای انتظار برافکند

چرخ نهان کش که پرده ساز خیال است

پردهٔ خاقانی آشکار برافکند