گنجور

 
خاقانی

طره مفشان کز هلالت عید جان برساختند

طیره منشین کز جمالت عید لشکر ساختند

ماه نو دیدی لبت بین، رشتهٔ جانم نگر

کاین سه را از بس که باریکند همبر ساختند

پیش بالایت به بالایت فرو ریزم گهر

زانکه صد نوبر مرا زان یک صنوبر ساختند

چون کمر حلقه به گوشم، چشم پیش از شرم آنک

چون کمر گاه تو بازم کیسه لاغر ساختند

ز آن لب چون آتش تر هدیه کن یک بوس خشک

گرچه بر آتش تو را مهری ز عنبر ساختند

من نی خشکم وگرچه طعمهٔ آتش نی است

طعمهٔ این خشک نی ز آن آتش تر ساختند

سرگذشت حال خاقانی به دفتر ساز از آنک

نو به نو غمهاش تو بر تو چو دفتر ساختند

سوخته عود است و دلبندان بدو دندان سپید

شوق شاهش آتش و شروانش مجمر ساختند

نصرة الاسلام گیتی پهلوان کاجرام چرخ

چارپای تختش از تاج دو پیکر ساختند

ظل حق فرزند شمس الدین اتابک کز جلال

بر سر عرش از ظلال قدرش افسر ساختند

هشت حرف است از قزل تا ارسلان چون بنگری

هفت گردون را در آن هر هشت مضمر ساختند

رستم توران ستان است این خلف کز فر او

الدگز را ملک کیخسرو میسر ساختند

مملکت بخشی که نقش هشت حرف نام اوست

بیضهٔ مهری که بر کتف پیمبر ساختند

عکس یک جامش دو گیتی می‌نماید کز صفاش

آب خضر و آینهٔ جان سکندر ساختند

هست اتابک چون فریدون نیست باک ار کافران

خویشتن ضحاک شور و اژدها سر ساختند

آب گز گاو سارش باد کو را عرشیان

آتش ضحاک سوز و اژدها خور ساختند

هست اتابک مصطفی تایید و اسکندر خصال

کاین دو را هم در یتیمی ملک پرور ساختند

ور یکیشان در قبائل قابل فرمان نشد

آخرش چوندعنصر اول مبتر ساختند

مصطفی در شصت و سه، اسکندر اندر سی و دو

دشمنان را مسخ کردند و مسخر ساختند

هست اتابک آسمانی کاین خلف خورشید اوست

آسمان را افسر از خورشید انور ساختند

هست اتابک بهمن آسا کاین خلف دارای اوست

لاجرم در ملتش دارا و داور ساختند

پیش یاجوجی که ظلمت خانهٔ الحاد راست

دست و تیغ این سکندر سد اکبر ساختند

خستگان دیو ظلم از خاک درگاهش به لب

نشره کردند و به آب رخ مزعفر ساختند

پیش سقف بارگاهش خانهٔ موری است چرخ

کز شبستان سلیمانیش منظر ساختند

کعبهٔ ملک است صحن بارگاهش کز شرف

باغ رضوان را کبوتر خانه ایدر ساختند

بلکه تا این کعبه رضوان را کبوتر خانه شد

چون کبوتر کعبه را گردش مچاور ساختند

زو مظالم توز و ظالم سوزتر شاهی نبود

تا تظلم گاه این میدان اغبر ساختند

کشتی سلجوقیان بر جودی عدل ایستاد

تا صواعق بار طوفانش ز خنجر ساختند

کافرم گر پیش از او یا پیش از او اسلام را

زین نمط کو ساخت تمهید موفر ساختند

از پس عهد کیومرث کیان تا دور شاه

کارداران فلک آئین منکر ساختند

گه به ناپاکی ز باد انجیر بید انگیختند

گه به خودرائی ز بید انجیر عرعر ساختند

شیر خواران را به مغز و شیر مردان را به جان

طعمهٔ مار و شکار گرگ حمیر ساختند

پس به آخر این نکو کردند کاندر صد قران

این یکی صاحب قران را شاه و سرور ساختند

پایگاه تازیانش ساختند ایوان روم

بلکه خوک پایگاهش جان قیصر ساختند

حاسدان در زخم خوردن سرنگون چون سکه‌اند

تا به نامش سکهٔ ایران مشهر ساختند

وز پی تعظیم سکه‌ش را ز روهینای هند

شاه جن را جنیان دیهیم و افسر ساختند

گر سلاطین پرچم شب‌رنگ با پر خدنگ

از پر مرغ و دم شیر دلاور ساختند

میر ما را از پر روح الامین و زلف حور

پر تیر و پرچم رخش مضمر ساختند

آن نگویم کز دم شیر فلک وز آفتاب

پرچم و طاسش برای خنگ و اشقر ساختند

سهو شد بر عقل کاول رستم ثانیش خواند

گرچه از اقلیم رومش هفت خوان بر ساختند

کز پی میر آخوری در پایگاه رخش او

آخشیجان جان رستم را مکرر ساختند

ساحت این هفت کشور برنتابد لشکرش

شاید ار خضرای نه چرخش معسکر ساختند

پار دیدی کاین سر سلجوقیان بر اهل کفر

چون شبیخون ساخت کایشان غول رهبر ساختند

چون دو لشکر بر هم افتادند چون گیسوی حور

هفت گیسودار چرخ از گرد معجر ساختند

نوک پیکان‌ها چو درهم خانهٔ عیسی رسید

چرخ ترسا جامه را دجال اعور ساختند

در میان اب و آتش کاین سلاح است آن سمند

شیر مردان چون سلحفات و سمندر ساختند

شه خلیل اعجاز و هیجا آتش و گرد خلیل

از بهار و گل نگارستان آزر ساختند

مرکبان شاه را چون جوزهر بر بسته دم

گفتی از هر جوزهر جوزای ازهر ساختند

چون همای فتح پور الدگز بگشاد بال

کرکسان چرخ از آن خون خوارگان خور ساختند

از دل و رخسارشان خوردند چندان کرکسان

کز شبه منقار و از زرنیخ ژاغر ساختند

بر چنان فتحی که این شاه ملایک پیشه کرد

هم ملایک شاهدالحالند و محضر ساختند

دشمنانش همره غولند اگر خود بهر حرز

هشت حرفش هفت هیکل‌وار دربر ساختند

بخت گم کردند چون یاری ز کافر خواستند

روی کژ دیدند چون آئینه مغفر ساختند

تخت نرد ملک را ز آن سو که بد خواهان اوست

هفت نراد فلک خانه مششدر ساختند

نو عروس از ره نشینان شکر چون گوید از آنک

دام عنین از سقنقور مزور ساختند

ای که مردان عجم پیشت چو طفلان عرب

طوق در حلقند و نامت تاج مفخر ساختند

ناخنی از معن و جعفر کم نکردی فضل از آنک

فضلهٔ هر ناخنت را معن و جعفر ساختند

تا درت بینم به دیگر جای نفرستم ثنا

کز درت دعوتگه روح مطهر ساختند

کودکی را سوی بستان خواند عم کودک چه گفت؟

گفت: رو بستان ما پستان مادر ساختند

شعر من فالی است نامش سعد اکبر گیر از آنک

راوی من در ثنات از سعد اصغر ساختند

چون کف و خلقت به تازی هست خارا و نسیج

خانهٔ من حله و بغداد و ششتر ساختند

همت و لطف تو را در خوانده، اینجا بخششم

زر و زربفت و غلام و طوق و استر ساختند

عدل ورزا خسروا پیوند عمرت باد عدل

کز جهان عدل است و بس کاو را معمر ساختند

عید باقی ساز کز ساعات روز عمر تو

ساعتی را هفته‌ای از روز محشر ساختند

ملک و عقل و شرع زیر خاتم و کلک تو باد

کاین سه را ز اقبال این دو بخت یاور ساختند