گنجور

 
خاقانی

گر به قدر سوزش دل چشم من بگریستی

بر دل من مرغ و ماهی تن به تن بگریستی

صد هزاران دیده بایستی دل ریش مرا

تا به هر یک خویشتن بر خویشتن بگریستی

دیده‌های بخت من بیدار بایستی کنون

تا بدیدی حال من، بر حال من بگریستی

آنچه از من شد گر از دست سلیمان گم شدی

بر سلیمان هم پری هم اهرمن بگریستی

یاسمن خندان و خوش زان است کز من غافل است

یاس من گردیده بودی یاسمن، بگریستی

تنگدل مرغم گرم بر باب‌زن کردی فلک

بر من آتش رحم کردی، باب زن بگریستی

ای دریغا طبع خاقانی که وا ماند از سخن

کو سخن‌دان مهین تا بر سخن بگریستی

مقتدای حکمت و صدر ز من کز بعد او

گر زمین را چشم بودی بر زمن بگریستی

گوهری بود او که گردونش به نادانی شکست

جوهری کو تا بر این گوهر شکن بگریستی

زاد سروی، راد مردی بر چمن پژمرده شد

ابر طوفان بار کو تا بر چمن بگریستی

شعریان از اوج رفعت در حضیض خاک شد

چرخ بایستی که بر شام و یمن بگریستی

کو پیمبر تا همی سوک بحیرا داشتی

کو سکندر تا به مرگ برهمن بگریستی

کو شکر نطقی که از رشک زبانش هر زمان

نحل از آب چشم بر آب دهن بگریستی

کو صبا خلقی که از تشویر جاه و جود او

هم بهشت عدن و هم بحر عدن بگریستی

کو فلک دستی که چون کلکش بهم کردی سخن

دختران نعش یک یک بر پرن بگریستی

هر زمان از بیم نار الله ز نرگس دان چشم

کوثری بر روی و موی چون سمن بگریستی

پیش چشمش مرغ را کشتن که یارستی که او

گر بدیدی شمع در گردن زدن بگریستی

آنت مومین دل که گر پیشش بکشتندی چراغ

طبع مومینش چو موم اندر لکن بگریستی

کاشکی گردون طریق نوحه کردن داندی

تا بر اهل حکمت و ارباب فن بگریستی

کاشکی خورشید را زین غم نبودی چشم درد

تا بر این چشم و چراغ انجمن بگریستی

کاشکی خضر از سر خاکش دمی برخاستی

تا به خون دیده بر فضل و فطن بگریستی

کاشکی آدم به رجعت در جهان باز آمدی

تا به مرگ این خلف بر مرد و زن بگریستی

آتش و آب ار بدانندی که از گیتی که رفت

آتش از غم خون شدی، آب از حزن بگریستی

او همائی بود، بی‌او قصر حکمت شد دمن

کو غراب البین کو؟ تا بر دمن بگریستی

اهل شروان چون نگریند از دریغ او که مرغ

گر شنیدی بر فراز نارون بگریستی