گنجور

 
خاقانی

در این منزل اهل وفائی نیابی

مجوی اهل کامروز جائی نیابی

عجوز جهان در نکاح فلک شد

که جز عذر زادنش رائی نیابی

بلی در زناشوئی سنگ و آهن

بجز نار بنت الزنائی نیابی

اگر کیمیای وفا جستا خواهی

جز از دست هر خاکپائی نیابی

دمی خاکپائی تو را مس کند زر

پس از خاک به کیمیائی نیابی

نفس عنبرین دار و آه آتشین زن

کزین خوشتر آب و هوائی نیابی

به آب خرد سنگ فطرت بگردان

کزین تیزتر آسیائی نیابی

در این هفت ده زیر و نه شهر بالا

ورای خرد ده کیائی نیابی

ولیکن به نه شهر اگر خانه سازی

به از دل در او کد خدائی نیابی

چه باید به شهری تنشستن که آنجا

بجز هفت ده روستائی نیابی

همه شهر و ده گر براندازی الا

علف‌خانهٔ چارپایی نیابی

به شب شهر غوغای یاجوج گیرد

به روزش سکندر دهائی نیابی

زنی رومی آید کند کاغذین سد

که از هندی آهن بنائی نیابی

همه شهر یاجوج گیرد دگر شب

که سد زنان را بقائی نیابی

برون ران ازین شهر و ده رخش همت

که اینجاش آب و چرائی نیابی

به همت ورای خرد شو که دل را

جز این سدرة المنتهائی نیابی

به دل به رجوع تو کان پیر دین را

بجز استقامت عصائی نیابی

فلک هم دو تا پشت پیری است کورا

عصا جز خط استوائی نیابی

دلت آفتابی کز او صدق زاید

که جز صادق ابن الذکائی نیاب

به صورت دو حرف کژ آمد دل، اما

ز دل راستگوتر گوائی نیابی

الف راست صورت صواب است لیکن

اگر کژ شود هم خطائی نیابی

نه نون و القلم هم کژ است اول آنگه

بجز راستش مقتدائی نیابی

ز دل شاهدی ساز کو را چو کعبه

همه روی بینی قفائی نیابی

چو دل کعبه کردی سر هر دو زانو

کم از مروه‌ای یا صفائی نیابی

برو پیل پندار از کعبهٔ دل

برون ران کز این به وغائی نیابی

بیا کعبهٔ عزت دل ز عزی

تهی کن کز این به غزائی نیابی

گر از کعبه در دیر صادق دل آیی

به از دیر حاجت روائی نیابی

ور از دیر زی کعبه بی‌صدق پویی

به کعبه قبول دعائی نیابی

رفیق طرب را وداعی کن ار نه

ز داعی غم مرحبائی نیابی

در این جایگه غم مقیم است کورا

بجز پردهٔ دل وطائی نیابی

به دیماه خوف آتش غم سپر کن

که اینجا ربیع رجائی نیابی

چو سرسام سرد است قلب شتا را

دوا به ز قلب شتائی نیابی

به غم دل بنه کاینهٔ خاطرت را

جز از صیقل غم جلائی نیابی

غم دین زداید غم دنیی از تو

که بهتر ز غم غم زدائی نیابی

ولیکن ز هر غم مجوی انس زیرا

ز هر مرغ ملک سبائی نیابی

منه مهره کز راست بازان معنی

در این تخته نرد آشنائی نیابی

همه عاجز شش در و مهره در کف

به همت مششدر گشائی نیابی

اگر کم زنی هم به کم باش راضی

که دل را بیشی هوائی نیابی

دغا در سه شش بیش بینی ز یاران

چو یک نقش خواهی دغائی نیابی

اگر ثلثی از ربع مسکون بجوئی

وفا و کرم هیچ جائی نیابی

عقاقیر صحرای دلهاست این دو

که سازنده‌تر زین دوائی نیابی

دو بر گند بر یک شجر لیکن آن را

جز از فیض قدسی نمائی نیابی

ازین دو عقاقیر صحرای دلها

در این هفت دکان گیائی نیابی

وفا باری از داعی حق طلب کن

کز این ساعیان جز جفائی نیابی

کرم هم ز درگاه حق جوی کز کس

حقوق کرم را ادائی نیابی

دم عیسوی جوی کسیب جان را

ز داروی ترسا شفائی نیابی

در یوسفی زن که کنعان دل را

ز صاع لئیمان عطائی نیابی

ببر بیخ آمال تا دل نرنجد

که بر خوان دونان صلائی نیابی

خرد را چه گوئی که بر خوان دو نان

ابا بینی ار خود ابائی نیابی

چو  سل کرده باشی رگ آب دیده

بصر بستهٔ توتیائی نیابی

چو گرگ اجری از پهلوی زاغ کم خور

که برخوان چنان خوش لقائی نیابی

فرشته شو ارنه پری باش باری

که هم‌کاسه الا همائی نیابی

نکوئی مجو از کس و پس نکوئی

چنان کن که از کس جزائی نیابی

جزای نکوئی است نام نکوئی

که بالای آن در فزائی نیابی

تن شمع را روشنی سربها بس

که از طشت زر سربهائی نیابی

نه خاکی که بیرون نیاری ودیعت

اگر سیم مزد از سقائی نیابی

نه نیز آتشی کز سر خام طمعی

غذا کم پزی گر غذائی نیابی

نه عودی که خوش دم بسوزی چو عاشق

اگر چون شکر دل‌ربائی نیابی

اسیران خاکند امیران اول

که چون خاک عبرت فزائی نیابی

به کم مدت از تاج داران اکنون

نبیره نبینی، نیائی نیابی

گدای مجرد صفت را که روزی

سرش رفت جز پادشائی نیابی

ولی پادشه را که یک لحظه از سر

کله گم شود جز گدائی نیابی

گرفتم فنا خسروی نقش اول

ز خسرو شدن جز فنائی نیابی

وگر نیز کیخسروی آخر آخر

کیانی کیان بی و بائی نیابی

ازین شیر سگ خورده شیری نبینی

وزین شوره مردم گیائی نیابی

ازین ریمن آید کرم؟ نی نیاید

ز ریم آهن اقلیمیائی نیابی

مجوی از جهان مردمی، کاین امانت

به نزدیک دور از خدائی نیابی

ندانی که تریاک چشم گوزنان

ز دندان هیچ اژدهائی نیابی

اگر کرم شب تاب آتش نماید

از آن آتش انس و سنائی نیابی

ز دو نان که برق سرابند از اول

به آخر سحاب سخائی نیابی

قضات از در ظالمان کرد فارغ

ازین دادگرتر قضائی نیابی

تو ویک تنه غربت و وحش صحرا

که از مرغ خانه نوائی نیابی

چو عیسی که غربت کند سوی بالا

بجز سوزنش رشتهٔ تائی نیابی

تو چون نام جویی ز نان جوی بگسل

که جم را به مور اقتدائی نیابی

ببین همت سنگ آهن‌ربا را

که آن همت از کهربائی نیابی

اگر کبریا بینی از نار شاید

ز کبریت هم کبریائی نیابی

ز خاقانی این منطق الطیر بشنو

که چون او معانی سرائی نیابی

لسان الطیور از دمش یابی ارچه

جهان را سلیمان لوائی نیابی

سخن‌هاش موزون عیار آمد آوخ

که ناقد به جز ژاژخائی نیابی

بلی ناقد مشک یا دهن مصری

بجز سیر یا گندنائی نیابی

گر این فصل بر کوه خوانی همانا

که جز بارک الله صدائی نیابی

بهاری است خوش چون گل نخل بندان

که از زخم خارش عنائی نیابی