گنجور

 
خاقانی

غارت دل می‌کنی شرط وفا نیست این

کار من از سایه شد سایه برافکن ببین

وصل ندیده به خواب فرض کنی خوش‌دلی

بر سر خوان تهی کس نکند آفرین

در غمت ای زود سیر تشنهٔ دیرینه‌ام

تشنه به جز من که دید آب‌خورش آتشین

جان چو سزای تو نیست باد به دست جهان

مهر چو مقبول نیست خاک به فرق نگین

گلبن وصل تو را خار جفا در ره است

مهره چه بینی به کف مار نگر در کمین

عشق توآم پوستین گر بدرد گو بدر

سوختهٔ گرم رو تا چکند پوستین

همت خاقانی است طالب چرب آخوری

چون سر کوی تو هست نیست مزیدی بر این

هست لب لعل تو کوثر آتش نمای

هست کف شهریار گوهر دریا یمین

چرخ به هرسان که هست زادهٔ شمشیر اوست

گربه بهر هر حال هست عطسهٔ شیر عرین

ای به تو صاحب درفش چتر فریدون ملک

وی ز تو طالب نگین دست سلیمان دین

پر خدنگ تو هست شهپر روح القدس

پرچم رخش تو هست ناصیهٔ حور عین

نوبتی بدعه را قهر تو برد طناب

صیرفی شرع را قدر تو زیبد امین

خاصه سیمرغ کیست جز پدر روستم؟

قاتل ضحاک کیست جز پسر آبتین؟

گرنه سپهر برین آبده دست توست

از چه سبب خم گرفت پشت سپهر برین

عدل تو «شین» راز «را» کرد جدا چون بدید

کالت رای است «را» صورت شین است «شین»

ملک چو تیغ تو یافت یک دو شود کار او

شصت به سیصد رسد چون سه نقط یافت سین

تیغ تو نه ماهه بود حامله از نه فلک

لاجرمش فتح و نصر هست بنات و بنین

گر به مثل روز رزم رخش تونعل افکند

یاره کند در زمانش دست شهور و سنین

چون ز خروش دو صف وقت هزاهز کند

چشم جهان اختلاج، گوش زمانه طنین

کوس و غبار سیاه طوطی و صحرای هند

خنجر و خون سپاه آینه و بحر چین

صاحب بدر و حنین از تو گشاید فقاع

کان گهر چون سداب برکشی از بهر کین

گنبد نیلوفری گنبدهٔ گل شود

پیش سنانت کز اوست قصر ممالک حصین

تیغ زبان شکل تو از بر خواند چو آب

ابجد لوح ظفر از خط دست یقین

از پی خون خسان تیغ چه باید کشید

چون ملک الموت هست در کف رایت رهین

خلق تو از راه لطف جان برباید ز خلق

چون حرکات هزار در نغمات حزین

از عدوی سگ صفت حلم و تواضع مجوی

زانکه به قول خدای نیست شیاطین ز طین

ای همه هستی که هست از کف تو مسعار

نیست نیازی که نیست بر در تو مستعین

هر که به درگاه تو سجده برد روز حشر

آیت لاتقنطوا نقش زند بر جبین

چون تویی اندر جهان شاه طغان کرم

کی رود اهل هنر بر در تاش و تکین

مرد که فردوس دید کی نگرد خاکدان

وانکه به دریا رسید کی طلبد پارگین

بنده ز بی‌دولتی نیست به حضرت مقیم

دیو ز بی‌عصمتی نیست به جنت مکین

شاید اگر در حرم سگ ندهد آب دست

زیبد اگر در ارم بز نبود میوه چین

گر ز درت غایب است جسم طبیعت پذیر

معتکف صدر توست جان طریقت گزین

سیرت یوسف تو راست صورت چاهی مجوی

معنی آدم تو راست صورت چاهی مجوی

مهره نگر، گو مباش افعی مردم گزای

نافه طلب، گو مباش آهوی صحرا نشین

کی رسد آلوده‌ای بر در پاکان که حق

بست در آسمان بر رخ دیو لعین

گر ره خدمت نجست بنده عجب نی ازانک

گرگ گزیده نخواست چشمهٔ ماء معین

بنده سخن تازه کرد وانچه کهن داشت شست

کان همه خر مهره بود وین همه در ثمین

سنگ در اجزای کان زرد شد آنگاه لعل

نطفه در ارحام خلق مضغه شد آنگه جنین

اول روز اندک است زیب و فر آفتاب

بعد گیا ظاهر است خیل گل و یاسمین

مبتدع و مبدعند بر درت اهل سخن

مبدع این شیوه اوست مبتدعند آن و این

حاجت گفتار نیست ز آنکه شناسد خرد

سندس خصر از پلاس عبقری از گور دین

گرچه در این فن یکی است او و دگر کس به نام

آن مگس سگ بود وین مگس انگبین

ای ملکوت و ملک داعی درگاه تو

ظل خدایی که باد فضل خدایت معین

بارهٔ بخت تو را باد ز جوزا رکاب

مرکب خصم تو را باد نگون‌سار زین