گنجور

 
عنصرالمعالی

بدان ای عزیز من که اگر خدای ترا پسری دهد اول نام خوش بر وی نه، که از جمله حق‌های پدران یکی اینست، دوم آنکه به دایگان مهربان سپار و به وقت ختنه کردن سنت بجای آور و به حسب طاقت خویش شادی کن و آنگاه قرآن بیآموزان، چنانک حافظ قرآن شود، چون بزرگ شود به علم سلاحش دهی، تا سواری و سلاح‌شوری بیآموزد و بداند که بهر سلاح چون کار باید کرد {و چون از سلاح آموختن فارغ گردی باید که فرزند را شناه بیاموزی، چنانکه من ده ساله شدم ما را حاجبی بود با‌منظر حاجب گفتندی و فرو سیت نیکو دانستی و خادمی حبشی بود ریحان نام، وی نیک نیز دانستی، پدرم رحمه‌الله مرا بدآن هر دو سپرد تا مرا سواری و نیزه باختن و زوبین انداختن و چوگان زدن و طاب طاب انداختن و کمند افکندن و جمله هر چه در باب فرو سیت و رجولیت بود بیآموختم، پس بامنظر حاجب و ریحان خادم پیش پدرم شدند و گفتند: خداوند زاده هر چه ما دانستیم بیآموخت، خداوند فرمان دهد تا فردا به نخجیرگاه آنچه آموخته است بر خداوند عرضه کند، امیر گفت: نیک آید. روز دیگر برفتم، هر چه دانستم بر پدر عرضه کردم. امیر ایشان را خلعت فرمود و پس گفت: این فرزند مرا آنچه آموخته‌اید نیکو بدانسته است و لیکن بهترین هنری نیاموخته است. گفتند: آنچه هنر است؟ امیر گفت: هر چه وی داند از معنی هنر و فضل همه آنست که به وقت حاجت اگر وی نتواند کردن ممکن باشد که کسی از بهر وی بکند، آن هنر که وی را باید کردن از بهر خویش و هیچکس از بهر وی نتواند کرد وی را نیآموخته‌اید. ایشان پرسیدند که: آن کدام هنر است؟ امیر گفت: شناوری که از بهر وی جز وی کس نتواند کرد و ملاح جلد از آبسکون بیآورد و مرا بدیشان سپرد تا مرا شنا بیاموختند، به کراهیت نه به طبع، اما نیک بیآموختم. اتفاق افتاد که آن سال که به حج میرفتم، بر در موصل ما را قطع افتاد، قافله بزدند و عرب بسیار بود و ما با ایشان بسنده نبودیم، جملة‌الامر من برهنه باز موصل آمدم، هیچ چاره ندانستم، اندر کشتی نشستم به دجله و به بغداد رفتم و آنجا شغل نیکو شد و ایزد تعالی توفیق حج داد. غرضم آنست که اندر دجله پیش از آنک به عبکره برسند جای مخوف است، گردابی صعب که ملاحی دانا باید که آنجا بگذرد، که اگر صرف آن نداند که چون باید گذشت کشتی هلاک شود؛ ما چند کس در کشتی بودیم بدان جای رسیدیم، ملاح استاد نبود، ندانست که چون باید رفت، کشتی به غلط اندر میان آن جایگاه بد برد و غرقه گشت، قریب بیست و پنج مرد بودیم، من و مردی پیر بصری و غلامی از آن من زیرک‌، که کاوی نام بوده، به شناه بیرون آمدیم و دیگر جمله هلاک شدند. بعد از آن مهر پدر اندر دل من زیادت شد، در صدقه دادن از بهر پدر و ترحم فرستادن زیادت کردم، بدانستم که آن پیر چنین روزی را از پیش همی‌دید که مرا شناوری آموخت و من ندانستم. پس باید که هر چه آموختنی باشد از فضل و هنر فرزند را بیآموزی، تا حق پدری و شفقت بجای آورده باشی، که از حوادث عالم ایمن نتوان بود و نتوان دانست که بر سر مردمان چه گذرد؛ هر هنری و فضلی روزی بکار آید، پس در فضل و هنر آموختن تقصیر نباید کردن و به وقت تعلم اگر معلمان او را بزنند او را شفقت مبر و بگذار، که کودک علم و ادب و هنر به چوب آموزد و نه به طبع خویش، اما اگر بی‌ادبی کند و تو از وی در خشم شوی بدست خویش وی را مزن، به معلمانش بترسان و ایشان را ادب فرمای کردن، تا کینهٔ تو در دل نگیرد؛ اما با وی به هیبت باش، تا ترا خوار نگیرد و دایم از تو ترسان باشد و درم و زر و آرزویی که وی را باشد از وی دریغ مدار، بدان قدر که بتوانی، تا از بهر سیم مرگ تو نخواهد از جهة میراث و بدنام نشود و حق فرزند آموختن دان از فرهنگ و دانش و اگر فرزندی بد بود تو بدان منگر، حق پدری بجای آور، اندر آموختن ادب وی تقصیر مکن، هر چند که اگر هیچ مایه خرد ندارد اگر تو ادب آموزی و اگر نه روزگار‌ش بیآموزد، چنانکه گفته‌اند: من لم یودبه والداه ادبه اللیل و النهار، و همین معنی به عبارتی دیگر جد من شمس‌المعالی گوید: من لم یودبه الابوان یودبه الملوان، اما شرط پدری نگاه‌دار که وی چنان زندگانی {کند که} فرستاده باشد و مردم چون از عدم موجود شد خلق و سرشت او با او بود، اما ز بی‎‎‌خوبی و عجز و ضعیفی پیدا نتواند کردن، هر چند بزرگ‌تر می‌شود جسم و روح او قوی‌تر می‌گردد و فعل وی پیدا‌تر می‌شود از نیک و بد، تا چون وی به کمال رسد عادت وی نیز به کمال رسد، تمامی روزبهی و روزبدی پیدا شود ولیکن تو ادب و هنر و فرهنگ را میراث خویش گردان و به وی بگذار، تا حق وی گزارده باشی، که فرزندان را میراثی به از ادب نیست و فرزندان عامه را میراث به از پیشه نیست، هر چند که پیشه نه کار محتشمان است، هنر دیگرست و پیشه دگر، اما از روی حقیقت نزدیک من پیشه بزرگترین هنری است و اگر فرزندان محتشمان صد پیشه دانند چون به کسب بکنند عیبی نیست، بلکه هنر‌ست، هر یکی را روزی بکار آید.

حکایت: بدانکه چون گشتاسف از مقر عز خویش بیفتاد و آن قصه درازست، اما مقصود ازین آنست که وی به روم افتاد، در قسطنطنیه رفت و با وی هیچ نبود از مال دنیا، عیبش آمد نان خواستن، مگر چنان اتفاق افتاده بود که به کوچکی در سرای خویش آهنگران را دیده بود که کار‌های آهنینه از تیغ و کارد و رکاب و دهانهٔ لجام کردندی مجاور، مگر در طالع او افتاده بود این صناعت، پیوسته گرد آهنگران می‌گشتی و همی‌دیدی و این صناعت دیده بود و بیآموخته، آن روز که به روم درمانده بود با آهنگر‌ان روم گفت که: من این صنعت دانم. او را به مزدوری گرفتند و چندانکه آنجا بود از آن صناعت زندگی می‌کرد و به کس نیازش نبود و نفقات ازین می‌کرد تا آنگه که به وطن خویش رسید، پس به لشکر فرمود که هیچ محتشم فرزند خویش را از صناعت آموختن ننگ ندارند، که بسیار وقت بود قوت و شجاعت نبود، باری پیشه یا کاری آموخته باشد و هر دانش که بدانی روزی بکار آید و بعد از آن در عجم رسم افتاد که محتشم نبودی که فرزند را صناعت نیآموختی، هر چند که بدان حاجت نبودی و آن به عادت کردند.

پس هر چه بتوانی آموختن بیآموز، که منافع آن به‌تو رسد، اما اگر بسر غالب گشت بنگر اندر وی، اگر سر صلاح دارد به کدخدایی و زن داشتن و روزبهی مشغول خواهد بودن پس تدبیر زن خواستن او کن، تا آن حق نیز گزارده باشی، اما تا بتوانی اگر پسر را زن دهی یا دختر را به شوی دهی با خویشان خویش وصلت مکن، زن از بیگانگان خواه، با قرابات خویش اگر وصلت کنی و اگر نکنی ایشان خود گوشت و خون تو اند، پس از قبیلهٔ دیگر خواه، که قبیلهٔ خویش را قبیله کرده باشی و بیگانه را خویش کرده، تا قوت دو گردد و از جانب خداوند ترا معاونت بود؛ پس اگر دانی که سر کدخدایی و روزبهی ندارد دختر کدخدایان و مسلمانان را در بلا میفکن، که هر دو از یکدیگر در رنج باشند، بگذار تا چون بزرگ شود چنانکه خواهد کند زندگانی، تا بعد از مرگ تو به همه حال چنان تواند بود که فرستاده باشد.

فصل: اگر فرزند دختر باشد او را به دایگان مستوره و نیکوپرور بسپار و چون بزرگ شود به معلمه ده؛ تا نماز و روزه و آنچه شرط شریعت آنست، از فرایض بیاموزد و لیکن دبیر‌ی میآموزش و چون بزرگ شد هر چه زودتر جهد کن که به شوهرش دهی، که دختر نابوده به و چون بود به شوی یا به گور. اما تا در خانهٔ تو باشد مادام بر وی به‌رحمت باش، که دخترکان اسیر پدر و مادر باشند، اما پسر را اگر پدر نباشد به طلب کار خویش تواند رفت و خویشتن را تواند داشت، از هر روی که باشد و دختر بیچاره بود، آنچه داری اول در برگ دختر کن و شغل وی را بساز و او را در گردن کسی کن، تا از غم وی برهی، اما دختر دوشیزه باشد طلب داماد دوشیزه، تا زن دل در شوی ببندد و شوی نیز در زن داشتن بکوشد و از جانبین سازگاری باشد.

حکایت: چنان شنیدم که شهربانو دختری بود خرد، شهربانو را اسیر بردند از عجم به عرب‌، امیرالمؤمنین عمر رضی الله عنه فرا رسید، فرمود که وی را بفروشند، چون وی را در بیع بردند امیرالمؤمنین علی رضی الله عنه فراز رسید و این خبر بداد از رسول صلی الله علیه و سلم: لیس البیع {علی} ابناء الملوک، چون خبر بداد بیع از شهربانو برخاست و او را به خانهٔ سلمان فارسی بنشاندند، تا به شوی دهند. چون حکایت شوی بر وی عرضه کردند شهربانو گفت: تا من شوی را نبینم به زن او نباشم. وی را بر منظره‌ای بنشاندند و سادات عرب را و یمن را بر وی بگذارنیدند، تا آنکس که او را اختیار افتد به زن او باشد و سلمان پیش او بنشست و آن قوم را تعریف می‌کرد، که این فلان‌ست و آن بهمان‌ست و او هر کس را نقص می‌کرد، تا عمر بگذشت، شهربانو گفت: این کیست؟ سلمان گفت: عمر‌ست. شهربانو گفت: مردی بزرگ‌ست، اما پیرست. چون علی بگذشت شهربانو گفت: این کیست؟ سلمان گفت: علی است، رضی الله عنه. شهربانو گفت: مردی بزرگوارست و لیکن فردا من اندر آن جهان بر روی فاطمهٔ زهرا نتوانم نگریست و شرم دارم و از این جهت نخواهم. چون حسن بن علی بگذشت، چون حال او را دانست گفت: لایق من‌ است ولی بسیار نکاح است، نخواهم. چون حسین بن علی رضی الله عنه بگذشت او بپرسید و بدانست و گفت: او در خور منست، شوهر من او باید که بود، دختر دوشیزه را شوی دوشیزه باید که بود، من شوی نکرده‌ام و او زن نکرده است.

و اما داماد نیکو روی گزین و دختر به مرد زشت‌رو‌ی مده، که دختر دل بر شوی زشت‌روی ننهد، ترا و شوهر را بدنامی آید، باید که داماد خوب‌روی و پاک دین و با صلاح و با کدخدایی بود، نفقات دختر خویش دانی که از کجا و از چه حاصل می‌کند؛ اما باید که داماد تو از تو فروتر بود، هم به نعمت و هم به حشمت، تا وی به تو فخر کند و نه تو به وی، تا دختر در راحت زید. چون چنین است اندکی گفتم، از وی بیشتر چیزی طلب مکن، دختر فروش مباش، که داماد خود مروت خویش بنگذارد و مردمی به جایی می‌رود، تو آنچه داری بذل کن و دختر در گردن وی بند و برهان خود را ازین محنت عظیم و دوست را همین پند ده، و الله اعلم.