گنجور

 
 
 
سید حسن غزنوی

یک وعده که نیم عشوه بد یار نداد

در گلشن وصل خود مرا خار نداد

بر تخت دلم به پادشاهی بنشست

پس مردمک چشم مرا بار نداد

عطار

چه عشوه و دم بود که دلدارنداد

دل برد و به دلبریم اقرار نداد

گفتم که مرا به پیشِ خود بار دهد

از بیرحمی خود دلش بار نداد

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه