گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

عالم لطف علاء الدّین معلومت هست

که مرا بر تو زبان جز به ثنا می‌نرود

بر تو مهریست مرا هردم ازین روی چو صبح

سخنم با تو جز از صدق و صفا می‌نرود

قدر از کلک تو انگشت به دندان بُرده‌ست

که چون تو کس به سر سرّ قضا می‌نرود

قلم منشی دیوان فتوّت امروز

جز به پروانهٔ فرمان شما می‌نرود

هیچ جایی نرود خاطر خورشیدوَشَت

که معانیش چو سایه ز قفا می‌نرود

ذات پر معنی تو خود همه محض هنرست

ذکر لطف و کرم و فضل و سخا می‌نرود

دوستان بسزا را چو فراموش کنی

نیک می‌دان که ز تو این به سزا می‌نرود

تا نپندارد لطف تو کزو این گله‌ها

هر سحرگاهی با باد صبا می‌نرود

گرچه در خدمت تخفیف نگه میدارم

هیچ تقصیری در باب دعا می‌نرود

یاد تو می‌نرود یک نفس از خاطر من

ورچه بر خاطر تو یاد ز ما می‌نرود

بیوفایی مکن ای خواجه که در این شیوه

که ترا می‌برود کار مرا می‌نرود

من ندانم که چه کرده‌ست وفا در عهدت

که دمی عهد تو خود راه وفا می‌نرود

چه خیالست خیالت را؟ با من می‌گوی

که یکی لحظه‌ام از پیش فرا می‌نرود

بر خطا چون که قلم می‌نرود بهر چرا؟

نام ما بر قلم تو به خطا می‌نرود

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه