گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

ای ز دستت آز را سرمایه‌ای

ذکر حاتم با کفت افسانه‌ای

ذات پر معنیّ تو اندر جهان

صورت گنجیست در ویرانه‌ای

آشکارا پیش ذهن و خاطرت

هرکجا در غیب پنهان خانه‌ای

هست در دور کف دریا کشت

هفت دریا کمتر از پیمانه‌ای

نیست از من سوخته‌تر در جهان

شمع اقبال ترا پروانه‌ای

کار من بگشاید ار کلکت شود

در کلید روزیم دندانه‌ای

تا در این شهر آمدم از بس اوام

من رهی بفروختم کاشانه‌ای

وام داری هر دم از هر گوشه‌ای

در من آویزد چنان دیوانه‌ای

گر نمایم رخ بدو چون آینه

چنگ در ریشم زند چون شانه‌ای

چشم‌ها بر راه دارم همچو دام

تا کجا افتد به چنگم دانه‌ای

من چنین محروم و از انعام تو

گشته هر آواره‌ای فرازنه‌ای

مانده من لب خشک و در بحر سخات

آشنا ور گشته هر بیگانه‌ای

حسبة لله بفرما منعما

در خلاص کار من پروانه‌ای

یا اشارت کن که تا مطلق کنند

وقت را مرسوم موقوفانه‌ای

از تردّد بر لب آمد جان من

آریی فرمای یک ره یا نه‌ای

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode