گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

بسیط روی زمین بازگشت آبادان

بیمن سایۀ چتر خدایگان جهان

کنند تهنیت یکدگر همی بحیات

بقیّتی که ز انسان بماند و از حیوان

پدیدمی شود آثار نسل و حَرث وجود

ازآن سپس که برو زد صواعق بطلان

ز باغ سلطنت این یک نهال سربکشید

که برگ او همه عدلست و بار او احسان

جهانیان همه در سایه اش گریخته اند

چنانکه مرغ خزد در پناه سروبنان

برای بندگی درگهش دگرباره

ز سر گرفت طبیعت توالد انسان

چو آفتاب، یقین شد که نسل آدم را

بهست سایۀ شاه از وجود چار ارکان

خدایگان سلاطین مشرق و مغرب

که آب باغچۀ سلطنت دهد ز سنان

جلال دنیی و دین منکبرنی آن شاهی

که ایزدش بسزا کرد بر جهان سلطان

چو آفتاب نیاساید از سفر زیرا

بشرق و غرب چو تیغش همیرسد فرمان

چو غنچه نیست که دل در حریر چین بندد

چو گوهرست که پولاد باشدش خفتان

عجب مدار گر از رحشۀ جبین مبینش

عوض گرفت ینابیع چشمۀ حیوان

گهر که بستر خارا و جامه آهن ساخت

ز تاج شاهان بر تخت زر گرفت مکان

زهی معارج قَدرت و رای طور کمال

زهی معانی خوبت برون ز حصر بیان

کمینه کورۀ بأس تو گرم سیر اثیر

نخست پایۀ بام تو غرفۀ کیوان

ز هیبت تو دل شیر آسمان همه وقت

چنانکه شیرعلم روز باد در خفقان

تراست قبّۀ قدری که ماه منجوقش

نشد گرفته بخمّ کمند و هم و گمان

زبان که نیست لبالب ز گوهر مدحت

سزای تیغ بود همچو دستۀ دندان

سخاوتت بسلم در عدم همی بخشد

زری که نقد وجودش نگشت سکّۀ کان

ازآن ز سنگ فسان تیز میشود خنجر

که ظنّ برد که دل خصم تست سنگ فسان

بعهد عدل تو گرگ از پی خوش آمد میش

چو خرس مصطبه بازی کند بچوب شبان

زبان تیغ ترا نکته مغزدار آمد

چو با دماغ بداندیشِ مُلک کرد قران

کمندشاه به یک سلک درکشد در تاب

چو مهره گردن فغفور و قیصر و خاقان

فلک الاچق خود چو زند برابر شاه

که جز ز قرص مهش نیست وجه یک شبه نان

درست زر که نهی نام شاه در دهنش

چوگل، ز شادی باز اوفتد ز خنده ستان

ز شوق نام تو، منبر همیشه در محراب

چو کودکان همه آدینه خواهد از یزدان

جهان ستانا ایزد ترا فرستادست

که چار حدّ جهان ملک تست روبستان

گواه ملک توعدلست، هرکجا خواهی

بنیک محضری خود گواه می گذران

تو عمر نوح بیابی ازآنکه در عالم

عمارت از تو پدید آمد از پس طوفان

تو داد منبر اسلام بستدی ز صلیب

تو برگرفتی ناقوس را ز جای اذان

حجاب ظلم، تو برداشتی ز چهرۀ عدل

نقاب کفر، تو بگشادی از رخ ایمان

اگر نبودی سعی تو، حلقۀ کعبه

چو نعل زیر سم خر بمانده بود نهان

وگر نبودی شمشیر تو که کردی فرق؟

میان زند زرادشت و مصحف عثمان

ز بازوی تو قوی گشت بازوی اسلام

که از تصادم کفّار گشته بد ویران

بجوی ملک ز تیغ تو آب باز آمد

چنانکه جان گلستان ز قطرۀ باران

بسیط خاک چو یک روزه راه لشکرتست

چه مایه ملک ترازان زیادت و نقصان

براق عظم تو گامی که برگرفت ز هند

نهاد گام دوم بر اقاصی ارّان

که بود جز تو ز شاهان روزگار که داد

قضیم اسب ز تفلیس و آب از عمّان؟

درست شد که تو خورشیدی و برین دعوی

ز آفتابم روشن ترست صد برهان

نخست آنکه همه اهل عقل متّفقند

که بی وجود تو عالم نباشد آبادان

دوم که تاختن تو ز شرق تا غربست

بروزگاری اندک ز امتداد زمان

سوم که روی مبارک بهر کجا آری

فراز و شیبت چون بحر و بر بود یکسان

چهارم آنکه جهان را بتیغ بگرفتی

که برنتافتی از هیچ آفریده عنان

دلیل پنجم زر پاشی و گهر بخشی

فزون ز حوصلۀ آز و مکنت امکان

ششم که چون بدرفشید نور رایت تو

گرفت ظلمت ظلم از حدود دهر کران

بهفتم آنکه چوتنها ز پیش بخرامی

ستاره وار شود لشکر از پی تو روان

عجبتر آنکه چو خورشید تیغ خواهد زد

دو صبح، خلق جهان را خبر کنند ازآن

تو تاختن بسر دشمنان چنان آری

... ان

ز لعب تیغ تو در ضرب، خصم شهماتست

به اسب و پیل چه حاجت، یکی پیاده بران

عجب مدار گر آواره گشت لشکر خصم

چو تیغ سبز تو افکند سایه بر سرشان

شکوفه ها را جز ریختن نباشد روی

چو برگ سبز برآورد شاخ در بستان

عدو برهنه و بی برگ و ریخته ز برت

چنان بجست که گلبن ز دست باد خزان

ددی ز سایۀ یزدان چگونه نگریزد

چو می گریزد از سایۀ عمر شیطان

تبارک الله روزی که در هزاهز جنگ

ز خاک و گرد شود چشم آسمان حیران

ز تیر شخص دلیران نهان چو خوشه ز داس

ز نیزه چشم یلان سفته همچو جزع یمان

خم کمند کند اعتناق حبل ورید

لب خدنگ زند بوسه بر رگ شریان

فتاده خود چون اَنگشتوانۀ درزی

شکسته تارک و بر وی ز نوک نیزه نشان

چو زیر رایت فصّاد زیر هر بیرق

هزار چشمۀ خون از عروق گشته روان

شکسته گردن و افتاده چشمها بیرون

ز زخم گرز، چو نرگس حسود بی سامان

یکی گلاب زن آسا کمند در گردن

یکی قِنینه صفت خون دل چکان ز دهان

بدست تیغ، گریبان زندگی شده چاک

بپای عمر در افتاده دامن خذلان

دلاوران را جسته گه گشاد خدنگ

بسان غنچۀ گل آتش از سر پیکان

شکافته سر و مغزش ز استخوان پیدا

بشکل پسته و از پردلی دو لب خندان

یکی بتیر خدنگ از دَرق کند کفگیر

یکی بگرز ز آیینه می زند پنگان

تو می روی ظفر از پیش تو روان چپ و راست

چنان پیاده که در پیش شه کند جولان

گهی به گرز کنی باشگونه بر سر، خود

گهی به نیزه بزخم اندر آکنی خفتان

ز گرد لشکر تو خاک بر دهان فکند

فلک چو خواهد از زخم خنجر تو امان

بگاه آنکه نهد خوان مرگ، دست اجل

صدای کوس صلا در دهد به پیر و جوان

ز چهره ها ترشی وز سنان ها تیزی

ز تیغ سبزۀ خوان وز مبارزان مهمان

گرفته از پی رمح، آتش سنان بالا

حسود خام طمع را جگر بر آن بریان

بلخت درکشنند آرزو بکاسۀ سر

که هرکه لختی ازآن خورد سرگشت ز جان

میان ببندد رمح تو وهم از سرپای

بطیر و وحش رساند نوالۀ سرِ خوان

بگوش حکم تو و انتظار فرمانت

ظفر گشاده بُوَد چشم و فتح بسته دهان

زهی ز فکرت مدح تو اهل معنی را

دماغها شده چون گنبد نگارستان

اگرچه گوهر ناسفته نظم نتوان کرد

بفرّ مدح تو شد نظم این سخن آسان

چو بنده مدح تو گوید مخدّرات بهشت

ز ذوق این سخنش بوسه می دهند لبان

خدایگانا ! عالم غریق وجود تواند

مرا به تنها بر ساحل نیاز ممان

بخاص و عام جهان می رسد عوارف شاه

نصیب بندۀ مخلص چرا بود حرمان؟

اگر دعای تو گوید همیشه دور فلک

بجای خویش بود آن دعا و صد چندان

چه گر نباشد از بهر جان درازی شاه

کسی نخواهد جاوید چرخ را دوران

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode