گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

ای گفته جان جانها، روزی هزاربارت

کز چشم زخم بادا، ایزد نگاهدارت

بر بوی آنکه یابد، تشریف دست بوست

ای بس که چشم گردون، کردست انتظارت

آفاق ملک روشن، از رای دل فروزت

پهلوی حرص فربه، از خامۀ نزارت

در بوستان شاهی، آن غنچۀ لطیفی

کز یکدگر به آمد، پنهان و آشکارت

هرجا که برگذشتی، تا سالیان برآید

بوی سعادت آید، از خاک رهگذارت

ای خسروی که گردون، بر خود فریضه داند

کام دلی نهادن، هرروز در کنارت

تعجیل چرخ گردان، از عزم تیزتازت

آرام خاک ساکن، از حزم استوارت

حالی میان به بندد، چون نیزه در رکابت

هرگه که دید نصرت، در صفّ کارزارت

سبزست فرق دولت، از تیغ لعل فامت

زهرست عیش دشمن، از رمح همچو مارت

پشت و پناه ملکی، زیرا که هست دایم

هم بخت همنشینت، هم عقل پیش کارت

مبدأ دولتست این، خود باش تا که پیچد

اندر دماغ گردون آشوب کار و بارت

دست دبیر گردون، تا انقراض عالم

تاریخ ملک گیرد، از روز روزگارت

برخاست باد نصرت، از آتش سنانت

بنشست گرد فتنه، از تیغ آبدارت

معمار دین و دولت، عدل ستم نوردت

مسمار ملک و ملّت، تیغ گهرنگارت

هم طبع مانده حیران، از عقل کارسازت

هم عقل گشته عاشق، بر طبع سازگارت

همچون نیام تیغت، دارد اجل ز هیبت

پهلو تهی همیشه، از تیغ جان شکارت

ناچیز گشته گردون، با همّت بلندت

تشویر خورده دریا، از بذل بی شمارت

دیدم فکنده خود را، در صف بندگانت

صد تیغ برکشیده، خورشید روزبارت

اوراق چرخ جزوی، از دفتر کمالت

آب حیات رمزی، از لفظ در نثارت

بنواختی رهی را، از گونه گونه تشریف

آری جز این نزیبد، از جود حق گزارت

شکر ایادی تو، در شعر راس ناید

هم در دعا فزایم، در پیش کردگارت

تو برخور از جوانی، تا خون خورد هرآنکو

از جان و دل نباشد، چون بنده دوستدارت

در دامن ثنایت، زد بنده دست خدمت

تا چون صواب بیند، رای بزرگوارت

در سایۀ کرم گیر، این شخص مدح خوان را

هرچند هست بر در، چون بنده صدهزارت

پیش از اساس گیتی، بودست خاندانت

تا دامن قیامت، پیوسته باد کارت

تا هست چار ارکان، یک دم زدن مبادا

آن هر چهار چیزت خالی ازین چهارت

طبع از نشاط عشرت، دست از شراب گلگون

ش: از سماع مطرب، چشم از جمال یارت

هرجا روی و آیی، همراه تو سعادت

هرجا مقام سازی، اقبال یار غارت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode