گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

چو بخت تیرۀ من روشنی نهاد آغاز

مرا به حضرت صدر جهان کشید نیاز

چو بر جناح سفر پای عزم محکم شد

گرفت سوی جناب رفیع او پرواز

رهی چو زلف بتان زیر پای آوردم

دراز و تیره و دلگیر و پرنشیب و فراز

به سمّ مرکب راهی نسو چو بیضۀ مرغ

ز نعل چون دم طاوس کشت و سینۀ باز

طمع بر اسب رجاتنک میکشید حزام

امل همی زد پهلوی حرص را مهماز

بدان امید که چون من رسم به حضرت او

کنم فنون سعادت ز خدمتش احراز

چو دولت دو جهانی نهاده روی بدو

چو وصیت راه نوردش فتاده در تک و تاز

فلک دواسبه همی تاخت بر پیم که: بدار

نه همره توام آهسته باش و تیز متاز

اجل عنان وجودم گرفته بد صد جای

اگر نداشتمی از ثنای خواجه جواز

خدایگان وزیران نظام ملّت و ملک

که هست بندۀ حکمش جهان شعبده باز

به زیر رایت انصاف اوست آن خطّه

که ماه اوست قصب باف و گرک او خرّاز

ز امتلا چو قناعت، همی زند آروغ

ز خوان جودوی از بس که خورد معدۀ آز

اگر نبودی بر چرخ وصمت بیداد

به هیچ وصف نگشتی ز درگهش ممتاز

جهان پناها! از فرّ دولتت امروز

دهان عافیه بازست و چشم فتنه فراز

مجاهزان امل را همی زده منزل

شمایل تو تلقّی کند به صد اعزاز

ز رشک آنکه فلک سجده میبرد پیشت

شدست قامت خصمت دوتا چو بانگ نماز

چو پسته با همه کس دل نمود گیست ترا

از آن بود همه سالت ز خنده لبها باز

ز افتقار حسود تو هست بر همه کس

ز بهر قرض درستی دهان گشاده چو گاز

ضعیف کلک تو الحق چه طرفه جانوریست

که با زبان بریده نگه ندارد راز

روا بود که بنالد به سان بیماران

که جان همی دهد آنگه که شد سخن پرداز

کتاب مسطور از سرگذشت او جزویست

که گشت ساخته از عهد قرن اوّل باز

سر بریده اش آواز میدهد چونست

نگفته اند که: ندهد بریده سر آواز؟

سرش همیشه ز اندیشه باشد اندر پیش

چنان کسی که حدیثی بخاطر آرد باز

همی فشاند اشک و همی سراید شعر

فکنده سر ز تحیّر چو عاشقی سرباز

ولیک آنگهش از سر برون شود سودا

که در برآورد او را انامل تو بناز

وجود خصم ترا هیچ حاصلی نبود

اگر ز پوست برون آید او به سان پیاز

اگر حقیقت خواهی حیات دشمن تو

حقیقتست به صد منزلت فرود مجاز

فلک ز صبح بپرسید، گفت:روشن کن

که در تن قمر آخر ز عشق کیست گداز

به خنده صبح اشارت به سمّ اسب تو کرد

که من چه دانم؟ می دان تو من نیم غماز

پریر دست تو با چاکرت و اعنی بحر

عتاب کرد که هی خیز و جای واپرداز

تو کیستی که بدین مایه دستگه که تراست

به روز بخشش گویی من و توایم انباز

دهان بشست بهفت آب و خاک و توبت کرد

بدست تو که نگوید چنین سخن ها باز

اگرچه هست درین باب حق بدست کفت

به انتقام چون اویی تو دست کینه میاز

بر آب چشمش رحمت کن و مبر آبش

که گفته اند: نکویی کن و به آب انداز

خدایگانا آنم که صبح خاطر من

بر آفتاب بخندد چو مردم طنّاز

فلک ز شرم پر تیر درنهد هرگه

که نوک خامۀ بنده شود مدیح طراز

ز رقص درشکند سقف این نوا خانه

چو جفت ساز کنم کلک خویش را بر ساز

مرا زمانه به صدر تو وعده ها دادست

کنون گهست که آن وعده را کنی انجاز

عزیز مصر وجودی بضاعت مزجاة

ز ما قبول کن وکیلمان تمام بساز

چو مطرح ارچه که افکنده ایم و پی سپریم

به پشتی تو چو مسند شویم سینه فراز

مرا به شعر مجرّد مدان از آنکه جز این

عروس طبع مرا هست چندگونه جهاز

ز گفتۀ قدما بیتی از رهی بشنو

که هست تضمین بر آستین شعر طراز

ادب مگیر و فصاحت مگیر و شعر مگیر

نه من غریبم و تو صاحب غریب نواز

نبود مدح تو، این حسب حال خادم بود

اساس مدح ترا باش تا نهم آغاز

خجسته باد مرا خواجه تاشی اقبال

بی من آنکه رسیدم به درگه تو فراز

دعای شعر برین اختصار خواهم کرد

که سنتیست پسندیده در سخن، ایجاز

دگر چه خواهم؟ کاسباب تو چنان دیدم

که هیچ باقی از آن نیست، جز عمر دراز