گنجور

 
کلیم

زهی دلنشین قصر خاطر فریب

غم از دلربائی بسان شکیب

زدیوار تو عکس گلهای باغ

نماید چو ز آئینه عکس چراغ

درون و برونت بسان حباب

سراپا لطافت تمام آب و تاب

حباب مربع اگر دیده کس

بدریای هستی تو باشی و بس

ز طومار ابری دهد نهر یاد

ز سقف تو تا عکس بروی فتاد

بنقشت فتد پرتو صبحدم

چو خاکی که پاشی بروی رقم

بجنب صفای تو بر چهره آب

زخجلت نقاب افکند از حباب

تو معشوق دهری بنقش و نگار

یکی از کهن عاشقان نوبهار

درت خوشتر از عارض دلبر است

که زنجیرش از زلف دلکشترست

برخسار در موج چوب چنار

پریشان تر از زلف بر روی یار

زاهل بصیرت که اینجا گذشت

که همچون کتابه بگردت نگشت

سراپا فرحبخشی و دلگشا

هوایت چو می غم ز خاطر زدا

دلیل فرحبخشی جاودان

دهنهای پرخنده نقل دان

درت ای چو قصر ارم دلپذیر

فرح را بخواند ببانگ صریر

چنان دلگشائی بود کار تو

که نقاش در نقش دیوار تو

نگارد اگر غنچه بر شاخسار

پس از لحظه ای گل شود آشکار

شب و روز در خدمت ناصبور

دوام نشاط و وفور سرور

سپهری و شاه جهان آفتاب

ز خورشید دارد فلک آب و تاب

بهار گلستان کون و مکان

جهانبخش ثانی صاحبقران

نگین خانه شد کلبه آرزو

لبالب ز گوهر شد از جود او

دل حرص از احسانش در زیر بار

سرا تنگ و مهمان درو بیشمار

بعهدش که دوران امنیتست

متاع سراها رفاهیتست

فراغت بدورانش در هر سرا

چو خوابست درخانه دیده ها

ز شمع ضمیرش سرای جهان

منور چو تن از چراغ روان

دلش را نشان کرده صبح صفا

چو سائل در خانه اغنیا

بود رای او شمع بزم وجود

که در پرتوش آفرینش نمود

که دید اینچنین شمع در روزگار

که در روز هم دهر بی اوست تار

کند حفظ او سقف را گر مدد

ز دیوار چون ابر دور ایستد

در ایوان ز نقاش مانی هنر

شود عرصه رزمش ار جلوه گر

بهر جا که شد تیغش افراخته

درو چون قفس رخنه انداخته

وگر صورت عالم آرای شاه

کند مجلس بزم را جلوه گاه

محاذی آن دست دریا شیم

از آن روی دیوار سر کرده نم

بدوران حفظ شه سرفراز

در خانه ها چون در توبه باز

شد از خانه ها پاسبان برکنار

چو از خلوت آینه پرده دار

کند سیل را سنگسار از حباب

بعهدش کند خانه ای گر خراب

ز بام فلک بفکند مهر را

ز دیوار آید اگر در سرا

گر از قلعه طبع چون آفتاب

دهد عالم خاک را آب و تاب

چنان خانه از گرد یابد صفا

که سر منزل دیده از توتیا

نه چوب عمارت همه صندل است

چو زین فرش هر خانه از مخملست

زجودش بهر خانه خوارست زر

چو در مخزن چشم عاشق گهر

بهر ملک او باد فرمان روا

چو در خانه خویش صاحب سرا