گنجور

 
کلیم

دل پس از طوف حرم بر در میخانه نشست

هر کجا شیشهٔ می دید چو پیمانه نشست

رفتی از دیده و من دشمن چشمم، که چرا

بسفر زود رود هر که درین خانه نشست؟

کس گرفتار بر ابروی تو چون چشمت نیست

زیر آن تیغ بلا سخت اسیرانه نشست

همنشین می‌دهیم پند، ولی معذوری

خوی دیوانه گرفت آنکه به دیوانه نشست

بیشتر از همه مرغ دل ما را کشتی

جرمش این بود که در دام تو بی‌دانه نشست

خواهم از پای خود این بند وفا بردارم

چون نگین چند توان بر در یک خانه نشست؟

ترک این هرزه روی‌ها نتوان کرد، کلیم

نمکش رفت چو دیوانه به ویرانه نشست