گنجور

 
کلیم

از جهان بخت بابرام گدا می خواهد

مشت خاکی که برای سر ما می خواهد

دل ازین عمر سیه روز بتنگ آمده است

شمع کوتاهی شب را زخدا می خواهد

سرم از افسر و از ظل هما بیزارست

موی ژولیده و سودای رسا می خواهد

گرچه خار رهت از پای کشیدن حیفست

چکنم گر نکشم آبله جا می خواهد

نبود صاحب همت که زاهل طمعست

تنگ چشمی که اجابت زدعا می خواهد

این خسیسان که تو بینی بجهان در کارند

که خس و خار زسیلاب فنا می خواهد

آنقدر می رود از راه برون مرشد شهر

که گر از هوش رود راهنما می خواهد

زین تلون که فلک را بنهادست کلیم

نتوان یافت که رو کرده کرا می خواهد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode