گنجور

 
کلیم

جز بمی هیچ دل از بند غم آزاد نشد

خط آزادی ما جز خط بغداد نشد

از سخن حال خرابم نشد اصلاح پذیر

همچو ویرانه که از گنج خود آباد نشد

گرچه نقش قدم و سایه و ما همکاریم

کس چو من در فن افتادگی استاد نشد

معنی بکر تراشی چه بود، کوه کنی

خامه فکر کم از تیشه فرهاد نشد

هر زمان بر سر فرزند سخن می لرزم

در جهان کیست که دلبسته اولاد نشد

بخت مزدور سپهر است ازو شکوه مکن

هر کرا شاه کشد دشمن جلاد نشد

شید این جذبه که در صید خلایق دارد

مهره سبحه چرا دانه صیاد نشد

در قبول نظر خلق مجو آسایش

بنده هر گاه که دلخواه شد آزاد نشد

ما همین تنگدلیم از غم خود ورنه کلیم

در جهان نیست کسی کز غم من شاد نشد