گنجور

 
کلیم

بملک عشق دل شادمان نمی ماند

گل شکفته درین گلستان نمی ماند

نمی خورد غم روزی کسیکه قانع شد

همای هرگز بی استخوان نمی ماند

چرا چو موج همیشه است بیقراری ما

بیک قرار چو وضع جهان نمی ماند

سیاه روزی ما همچنین نخواهد ماند

شب ار دراز بود جاودان نمی ماند

دلا مکش همه شب آه جانگداز چو شمع

که وقت صبح بکامت زبان نمی ماند

ازین رمی که ترا از من است پیکان هم

زتیر جور تو در استخوان نمی ماند

شمار زخم ستمهای دوست نتوان کرد

که از خدنگ جفاها نشان نمی ماند

براه پرخطری می روم که نقش قدم

زبیم در عقب کاروان نمی ماند

کلیم ناوک آهت گشاد خواهد یافت

همیشه تیر کسی در کمان نمی ماند