گنجور

 
کلیم

آن صید پیشه فکر مدارا نکرده است

گر سربریده رشته ز پا وانکرده است

امروز در بهشتی اگر بی تعلقی

هرگز کریم وعده بفردا نکرده است

از روزگار خاک گل و آدمست و بس

خاکی که عشق او به سر ما نکرده است

تا راه برده است خرابی بخانه ام

یک سیل رو بجانب دریا نکرده است

زاهد که برنداشته دست از عصای شید

دارد گمان که تکیه بدنیا نکرده است

عقل این ملایمت که برین سرکشان کند

در هیچ دور پنبه به مینا نکرده است

عقل این ملایمت که برین سرکشان کند

در هیچ دور پنبه به مینا نکرده است

بی برگی نهال محبت به بین که دل

از نخل آه سایه تمنا نکرده است

سالک اگر بکوی تعلق در آمده

چون تیر خانه ساخته و جا نکرده است

دل برده از کلیم و بود زلف او برو

دزدیکه شحنه او را پیدا نکرده است

 
sunny dark_mode