گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
جویای تبریزی

ز همتم نبود احتیاج با گوهر

که آبله است به کف چون صدف مرا گوهر

ز کاوش مژهٔ او فزود قدر دلم

مگو که سفته چو شد افتد از بهار گوهر

دلم ز عقدهٔ ابروی ناز بگشاید

که هست هم گره و هم گره گشا گوهر

به قطره های سرشکم مشابهت دارد

از آن به چشمم می آید آشنا گوهر

بود جلای وطن باعث ترقی جاه

رسد به تاج شهان از صدف جدا گوهر

سموم شعلهٔ آهم چو بگذرد بر بحر

جهد شراره صفت در صدف ز جا گوهر

چو دیده سوی تو بیند سرشک افشاند

که هست لایق روی تو رونما گوهر

نگشت ابلهٔ پای گرم رفتاران

درین محیط بسی خورده است پا گوهر

سرشک دیدهٔ گریان نشد نمی دانم

که بسته است به خود اینقدر چرا گوهر

‏ بهیچوجه نیارم برید ازو که مرا

به دل محبت او چون صفاست با گوهر

دوام فیض قناعت نگر که کرده ز بحر

تمام عمر به یک قطره اکتفا گوهر

چو اهل طبع گشایند دیدهٔ انصاف

کجا لطافت نظم من و کجا گوهر

به فرض با سخنم گر برابری جوید

به رنگ قطره شود آب از حیا گوهر

به جست و جوی معانی شوم چو گرم طلب

به جای آبله می افتدم به پا گوهر

مدام معنیم از دل سوی زبان آید

کشیده اند به تار نفس مرا گوهر

تن ضعیف مرا با معانی فربه

همان مناسبت رشته است با گوهر

چه کم شود ز سخن ناشناس قدر سخن

به روی زشت نمی افتد از صفا گوهر

اگر چه نظم تو جویا تمام چون گهر است

ولیک فرق ز گوهر بسی است تا گوهر

غزل سرودی زین پس به منقبت پرداز

ز بحر طبع برون ار بی بها گوهر

شه سریر امامت حسین ابن علی

که هست در نظرش کمتر از گیا گوهر

در یتیم محیط نبوتی شاها

رسانده است به دریا نسب ترا گوهر

نشانده است ید قدرت از پی ترصیع

ز جوهری چو تو بر تاج «انما» گوهر

بجز تو کآمدی از بضعهٔ نبی بوجود

که دیده از صدف بحر کبریا گوهر

مرکبست وجود تو از نبی و علی

زهی اصالت ذاتی و مرحبا گوهر

پی عطا شده با دستت آشنا گوهر

دگر چه دولت می خواهد از خدا گوهر

سحاب لطف تو چون سایه گسترد چه عجب

به جای باران بارد گر از هوا گوهر

به بحر گر فتد از خصم زرد روی تو عکس

شود به دریا همرنگ کهربا گوهر

سرشک ماتمیانت نشد از این جهت است

که اعتبار ندارد به چشم ما گوهر

ز بسکه دست سخای تو هر طرف افشاند

بود به دور تو در بحر کیمیا گوهر

اگر به عمان هر قطره گوهری گردد

کند به خرج عطای تو کی وفا گوهر

به خاک راه تو تا کرده ایم دیده سیاه

سرشک وار فتاده ز چشم ما گوهر

سگ در توام ای مقتدای عالمیان

کند به پاکی ذات من اقتدا گوهر

چراغ خلوت خورشید و ماه خواهد بود

زخاک راه تو یابد اگر جلا گوهر

به جبههٔ دلم از فیض نور بندگیت

برای کسب صفا آرد التجا گوهر

ز فیض ابر کف همتت عجب نبود

به جای دانه بروید گر از گیا گوهر

شوم چو مدح سرایندهٔ تو، می گردد

دلم محیط و دهانم صدف، ثناگوهر

صدف به پیش سخای تو سائل به کف است

به این امید که جودت کند عطا گوهر

همین بس است که بهر عطای بی برگان

رسیده است به دست تو مرحبا گوهر

اگر خموشی نشینم و گر ثنا خوانم

صدف صفت دهنم راست کار با گوهر

دلم ز بسکه بود گرم مدح پیرایی

شود فتد چو گره بر زبان مرا گوهر

مدام آب گره در گلوی خصم تو باد

شود صدف را در کام قطره تا گوهر