گنجور

 
جویای تبریزی

با شیخ خانقاه می ناب می زنم

ساغر بطاق ابروی محراب می زنم

در دیده ام خیال تو هر دم بصورتیست

هر لحظه نقش تازه ای بر آب می زنم

رسوائیم ز یاد بناگوش او فزود

می در حجاب چادر مهتاب می زنم

دستم به کار سینه نیامد اگر ز ضعف

مشت از تپیدن دل مهتاب می زنم

زاهد تو و صلاح و عبور از پل صراط

من رند می پرستم و بر آب می زنم

جویا ز گریه ای که عطا شد بدیده ام

صد طعنه بر روانی سیلاب می زنم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode