گنجور

 
جویای تبریزی

اگر غبار ره یار می توانی شد

چو صبح مطلع انوار می توانی شد

به رنگ مردمک از ترک خویشتن بینی

چراغ خلوت دیدار می توانی شد

اگر غبار ره جستجو توانی گشت

عبیر پیرهن یار می توانی شد

به مهد کام نهنگ ار توانی آسودن

حریف عشق جگرخوار می توانی شد

به چشم دل نمک شور عشق اگر ریزی

ز خواب غفلت بیدار می توانی شد

چه غم، سکندر و قیصر نگشتی ار جویا

غلام حیدر کرار می توانی شد