گنجور

 
جیحون یزدی

ای بعذایرت بسی عاشق را دل است گم

عذر بنه بزیر پا وزسر انبساط قم

وجدآور بهفت آب رقص افکن بچارام

وزخم می بجام کن کاینک در غدیر خم

گشت وصی مصطفی صدر نشین لو کشف

درگه رجعت ازحرم فخر عجم شه عرب

بهر وصایت علی آراست منبر از قتب

باوی برشد و ورا بستود از پس خطب

گردید آستین فشان ناقه صالح از طرب

زد بجهاز اشتران گام چو شحنه النجف

دست بدست بانبی چون بزبر ز پست شد

دست خدایرا خرد بندة پای بست شد

هوش ز خم رفعتش می پخشیده مست شد

سود چو پای برقتب عرش برین زدست شد

کز چه ز پای او مرا دست نداد این شرف

بین شهود و غیب ازو یافت یقین و رفت شک

او قدم و حدوثرا هست چو حس مشترک

خصم ز لوح خامه اش خوانده مفاد قد هلک

اختر شوکت ورا کثرت سرمدی فلک

گوهر فطرت و را وحدت ایزدی صدف

برسخط و محبتش جزیه دهند خیر و شر

در ملکوت حشمتش دانده حشر پی حشر

فطرس از سلیل او شد بجناح مبتشر

شیطان در مفاخرت بگذرد از ابوالبشر

گر بطریق التجا دامنش آورد بکف

ایکه چو در غلامیت حلقه کشم دو گوش را

حلقه کعبه برکشد از حسدم خروش را

وقف توکردم از ازل دانش و عقل و هوش را

در شعف اندر افکنم طایفه سروش را

خاصه چو بر سلاله ات مدح تو خوانم از شعف

میری کز نژاد شد بدر عرب خور عجم

وز سخن و سخا بود موسی کف مسیح دم

فخر کند ز دوده اش مشعر و زمزم و حرم

سبط امام هشتمین نواب آنکه از کرم

مخزن عالمی بود در نظرش کم از خزف

ای پدر از پس پدر داشته عز مولوی

ناید یک ثنای تو دردو هزار مثنوی

خامه تو حسام دین گاه فتوح معنوی

کس بصفات نیک خود در همه عمر نشنوی

گر نگری ورق ورق در اخبار ماسلف