گنجور

 
جیحون یزدی

زد ای وشاق غدار عید غدیر خرگاه

باوی سپاه وحدت از ماهی است تا ماه

رایات خرق عادات در موکبش زلل کاه

فرش به خم روئین گوینده انا الله

کرش بنای زرین گوینده اناالحق

هرگوشه گلبنی شوخ شوخی زمی سراشیب

شیب دوسنبلش مشک مشکی چو روح در طیب

طیبش زخرمنی گل گل را بنفشه اش زیب

زیب آن بنفشه بر سرو سروی کش از ذقن سیب

سیبی بصافی آب آبی زخور معلق

از جام شکر در سکر ترکان سیم صره

وز گوشواره زر زینب فزای طره

در دلبری سبک خیز چون شاهباز جره

از سینه درخشان محسود لوح نقره

وزغبغب بلورین معبود گوی زیبق

یکجا مهی محجب بی پرده از خلایق

می خورده در صوامع خون کرده در خوانق

عشاق ازو موله رندان بدو ملاصق

دل را غم لبانش افگنده در مضایق

جانرا پی دهانش هستی شده مضیق

خرگاه در ترقص ترکی چو بدر تابان

درچنگش آذری آب از پارسالی آبان

در سیر آنشمایل خلقی فره شتابان

خوانده میان او موی خیل دقیقه یابان

او طعنه زن برایشان زین نکته تدقق

ای فتنه ساز عاقل از عشوه خرد سوز

وی غارت قبایل از غمزه بد آموز

هان قد بشادی افراز هین رخ بعشرت افروز

رونق فزا زباده در کام بزم کامروز

کار ولی والا ازحق گرفت رونق

یعنی علی عالی مصداق فیض خلاق

آن مصدر مشیت آن نجم اول اشراق

اعناق کن فکان را اثبات و نفیش اطواق

هم امر و نهی و جحدش بر ذوالجلال مشتاق

هم اسم و فعل و حرفش از کردگار مشتق

اوکرد نار نمرود نزهتگه مورد

او خواست تا ز داود آهن شود مزرد

او داد خضر را آب از هستی موبد

او باید الهی فرمود شمس را رد

انگشت مصطفائی گر کرده ماه را شق

بر فرق هفت آبا زو چار کنگره تاج

صدره زشش جهه یافت آنسوی سدر منهاج

یک پله از جلالش رشک هزار معراج

درقطره دهد جای هفتاد بحر مواج

وز ذره کند خلق نه طارم و مطبق

ای شهسوار دلدل وی آفتاب لاهوت

ای رانده خنگ توحید برپهن دشت ناسوت

قرپوس ابرشت را خور شمسه زیاقوت

با این فر شب و روز دهر دو رنگ فرتوت

اندر صطبل حکمت چون توسنی است ابلق