گنجور

 
جیحون یزدی

ای که ایزد را کنی شکر و سپاس

لفظ را بگذار و معنی را شناس

شکر هر چیزی زجنس خویش دان

وزچنین شکر اندکی را بیش دان

شکر زر وسیم اینست ای عمو

کز تو گردد مضطری با آبرو

شکر اسب خوب این است ای فگار

که شود وامانده بروی سوار

شکر این کت جامه الوان بود

پوشش بیچاره عریان بود

شکر این کت سفره پر رنگ و بوست

خوردن همسایه مسکین کوست

شکر خرمن این بود ای خوش صفات

که ببخشی خوشه چینان را زکات

شکر این کآمد زبان تو فصیح

بستن لب دان زگفتار قبیح

شکر این کت خانه خوش شد نصیب

باشی اندرخط ایتام و غریب

شکر اینکه هر دو پایت لنگ نیست

جز قدم در راه دستی تنگ نیست

شکر دستت که نشد شل ای دبیر

خود زپا افتاده را دست گیر

آری آری شکر لفظ و قول نیست

دفع دیو از ظاهر لاحول نیست

ورنه کوفی هم نمود ای پاک ذات

شکر حق در خوردن آب فرات

شکر کوفی این بود ای نور عین

که نبندد آب بر روی حسین

چون بشاه کربلا شد کار تنگ

قاسم آمد تا ستاند اذن جنگ

هی بگریه بوسه زد بر دست شاه

گشته جانش عاشق و پا بست شاه

گاه پای شاه بوسیدی زغم

دست خود پیچید در دامان عم

از صفا بس کرد گرد شه طواف

یافت آن صید حرم اذن مصاف

آمد اندر رزم بی خفتان و خود

جز ازار و پیرهن هیچش نبود

تاخت حیدر وار باطاق وطرم

هر طرف آن ماه لم یبلغ حلم

گفت راوی نیک می آرم بیاد

که چو قاسم روی بر میدان نهاد

بندی از نعلین او بگسسته بود

وزکمال کودکی نابسته بود

بلکه از چپ بود آن هم نی زراست

وزچپ واز راست اینسان رزم خواست

بانگ زد کای ابن سعد پر گنه

اسب خود را آب دادی یا که نه

گفت آری تشنه کی مانم کمیت

گفت پس چون تشنه خواهی اهل بیت

اسب تو سیراب و ما در العطش

این یکی مدهوش و آن یک کرده غش

اسب تو سیراب و طفل شیر خوار

در دلش از تنشه کامی خارخار

اسب تو سیراب و اولاد رسول

از عطش بریان وگریان و ملول

پس برون آورد تیغ آبدار

زد همی بر خرمن جانها شرار

او پیاده آن ستم کاران سوار

او تنی تنها و ایشان صد هزار

او بظاهر کوچک و آنها بزرگ

او بباطن یوسف و آن قوم گرگ

ناگهان باران تیرش درگرفت

جسمش از پیکان چو عنقا پرگرفت

از خدنگش سینه بس سوراخ شد

روزنش سوی الهی کاخ شد

پایش از رفتار و دست ازکار ماند

اوفتاد وعم امجد را بخواند

تاخت شاه و نزد وی آنگه رسید

که تنی میخواست او را سر برید

دست حق با تیغ بهرش شد علم

دست شیطانیش گشت از بن قلم

آن دغل نالید و بر رسم عرب

از قبیله خویش شد یاری طلب

گفت الغوث ای شجاعان دلیر

که فتاده رو به اندر چنگ شیر

برسر نعش یتیم مجتبی

جنگ در پیوست باشه از عدی

کوزه گیر و ده و دو گرم شد

وز تکاپو جسم قاسم نرم شد

استخوان پشت و پیش و پای و دست

زیر سم اسبها درهم شکست

شاه چو نکرد آن جماعت را پریش

دید قاسم خفته اندر خون خویش

بس بخاک از درد سوده پاشنه

خاک را داده شکاف و پاش نه

گفت عمت راست سخت این داوری

که تواش خوانی و ندهد یا روی

باز جیحونا تلاطم میکنی

چشم مردم را چو قلزم میکنی

 
sunny dark_mode