گنجور

 
جیحون یزدی

ای که منطق را کنی صرف مرام

بگذر از موضوع و محمول کلام

ذکر چبود پای تا سر ذکر شو

در توجه از حوادث بکر شو

خود همین اعراض محض است از خدا

گرگنی برلفظ یا هو اکتفا

ورد یا هو شیوه کم کرده هاست

وز قشور الباب را بس پرده هاست

کس بیا هو گفتن ار دانا شدی

پس کبوتر بو علی سینا شدی

با حضور قلب گفت احمد نماز

یعنی از خود جوی غیبت گاه راز

آن شنیدم کآیت حق مرتضی

آنکه مستقبل نماید ما مضی

رفت روزی جنگ یک تن زاشقیا

تیر زد بر پای آن دست خدا

چونکه خون ازساق ثار الله چکید

لغزش اندر ساق عرش آمد پدید

گشت مرا اصحاب را خونین درون

کز الم نگذاشت آرندش برون

گفت نور چشم حق یعنی حسن

آنکه زو ایجاد شد سرو علن

که یدالله شد چو مشغول نماز

میتوان تیرش ز پا کردن فراز

زانکه با ایزد دل لاهوتیش

بگذرد از هیکل ناسوتیش

گر علی را امت خیر البشر

در نماز از پای تیر آرد بدر

پس چرا فرزند با جان همبرش

در سجود امت ز تن برد سرش

چون حسین بن علی اندر نبرد

ماند همچون ذات حق یکتا وفرد

بد بفرش از پیکرش در انجلا

سر الرحمن علی العرش استوی

دید عبدالله جگرگوشه حسن

گه گرفته گرد یزدان اهرمن

خواست تا آید ورا یاری کند

روز تاری روشن از باری (؟) کند

شاه زینب را زلطف آواز کرد

که ببندش راه بردشت نبرد

بازدارش زآفت قید ستم

کاین گره رانی غم صید حرم

زینبش بگرفت ازعجز آستین

گفت ای مهر سپهر راستین

ترک میدان کن کزین قوم شریر

رحم ناید بر صغیر و بر کبیر

طفلی و نبود ترا تاب خدنگ

بیشتر آزاردت شمشیر و جنگ

سایه پروردا بترس از آفتاب

ای کبوتر بچه بهراس از عقاب

هجر خود را برق خرمنها مکن

آتشت را وقف دامنها مکن

گفت ای خاتون اتراب بهشت

وز تراب مقدمت خور را سرشت

طفلم اما پیر فرهنگ من است

لامکان جولانگه تنگ من است

کوچکم لیکن بزرگست اصل من

هجر من نبود حجاب وصل من

قطره ام منگر که دریا گوهرم

ذره ام مشمر که خورشید افسرم

خیمه ماندن از یتیمی همچو من

با حسین اولیست چون نبود حسن

پس کشید از چنگ زینب آستین

شد دوان تا نزد شاه راستین

دید کز سهم حوادث جسم شاه

چون دل زهره (؟) است صد چاک و تباه

ایزدی پیشانیش بشکسته یافت

تیرکین برناف او بنشسته یافت

سینه اش سوراخ سوراخ از سنان

رخته بر صندوق سرکن فکان

بود مات آن طفل در احوال عم

کز تنی شد تیغ برعمش علم

مضطرب حال از پی پاس عمو

ایستاده آن سنگدل را پیش رو

کرد قطع دست ذریه بتول

گفت هان برعم من خواهی گزند

تا تنم را دست و دستم راست تاب

میغ تیغت ننگرد این فتح باب

آن جفا جو شرم ننمود از رسول

کرد دست کوچک خود را بلند

با زبان حال پس گفتا بعم

که تو باش اردست من افتد چه غم

میل ما پائیدن دست خداست

این سرو جان باختنها دست و پاست

خم سلامت باد اگر پیمانه رفت

شمع روشن ماند ار پروانه رفت

گر زیان شد مشک آهو شادباد

ور برفت آهو ختا آباد باد

شاه را از آن یتیم ممتحن

شد فراموش ابتلای خویشتن

بازکرد آغوش و بردش در بغل

صبر وی میجست از آن قوم دغل

ناگهانش ناوکی از حرمله

خورد بر حلقوم و جانش شد یله

شه کشید آن تیر از حلقوم او

گفت باشد خواسته ایزد نکو

«این همه آوازها از شه بود

گرچه از حلقوم عبدالله بود»

فکرت جیحون که بسرود این مقال

شاید ار شاهش پسندد حسن حال