گنجور

 
جیحون یزدی

مه شوال چو برکوه فرابست کمر

روزه بگریخت چنان که‌ش نتوان یافت اثر

سخت بود این رمضان سست ندانستم من

ورنه کی بستمش اینگونه بر تخت کمر

دیدی آن عربدهٔ واعظ و عُجب زاهد

کز مه نو به یکی چشم زدن گشت هدر

مقریان را که گلو بود چو قُمری پر باد

نک هلال آمد و افشرد به حنجر خنجر

الغرض چون مه شوال برافراشت علم

دید از روزه جهان را همگی زیر و زبر

نه به یک جام شراب و نه به یک چنگ رباب

نه به یک مجلس شهد و نه به یک کاخ شکر

خسته جان شیخ و نوان تفته روان شوخ جوان

خون جگر خرد و کلان سوخته دل ماده و نر

مطربان آمده خاموش چو پر بسته هزار

شاهدان گشته سیه پوش چو بگرفته قمر

نیک، بد دل شد و بر حالت گیتی افسرد

که مگر عمر به سر برد و به پا شد محشر

ورنه کو مغبچگانی که ز من ماند به پار

همه در مِهر بهشت و همه در کینه سقر

چون شد آن قصر برافراخته همچون فردوس

چون شد آن بادهٔ افروخته همچون کوثر

پس سفیری طلبید و به فلک داد پیام

که‌ای درون پر ز معانی و برون پر ز صُوَر

چیست این فتنه که بینم ز تو در مُلک پدید

که خود از سایهٔ فرزند گریزد مادر

مگر از کوکبه‌ام نیست ترا آگاهی

که برِ تیغ من انداخته خورشید سپر

فوجها دارم کوشنده مثال ضرغام

توپها دارم غرنده مثال اژدر

فلک از بیم بلرزید و چنین داد جواب

که‌ای به خُدام تو رضوان جنان فرمانبر

ملکتی را که تواش پار نهادی با من

داشتم هر دمش از خلد برین نیکوتر

هم نشاندم به چمن بر لب هر چشمه درخت

هم فشاندم به دمن بر سر هر لاله مطر

لیک ماه رمضان دید چو ملکی اینسان

رغبت آورد و طمع کرد و برون تاخت حشر

پس بخواند ازو ز رایش رجب و شعبان را

گفت جاسوس‌وش آرید بر این خطه گذر

هر که بینید فریبید ز من او را دل

چه به عقل و چه به نقل و چه به زور و چه به زر

آن دو تن نیز پس از هم برسیدند به ملک

به برون طالب خیر و به درون صاحب شر

هرکجا از کِه و مِه جشنی و جوشی دیدند

خیرخواهانه نمودند در آن خیل مقر

اولا گفتند ای قوم حذر از شوال

که ورا نیست ز دنیا و ز دین هیچ خبر

گه درین فکر که کی ساده رسد از خُلُخ

گه درین ذکر که کی باده رسد از خُلر

لیک از آنجای که بُد بار خدا یار شما

رمضان زد به شهی طبل و رسد با لشکر

فیض عقبیٰ بُوَدش غالیه‌سا بر اَیْمَن

عیش دنیا بوَدش نافه گشا بر اَیْسر

خلق نادیده و نشناخته گفتند به هم

آفرین زین ملک راد رعیت پرور

رمضان نیز شبانگاه درآمد در ملک

محتسب خواند و عسس راند به هر راهگذر

گفت هر کس که برد ساده ببُرّیدش پی

گفت هر کس که خورَد باده بکوبیدش سر

نان اگر خواست کسی گفت که بر خوان خلیل

آب اگر جست تنی گفت که در جام خِضَر

هر چه گفتم رمضانا بهراس از شوال

جان مکن جور مکن گنج منه رنج مبر

نشنید از من و زد آتشی آنسان در ملک

که ز دودش بچکید اشک ز چشم اختر

گفت شوال مخور غم که بجان و سرمیر

به مه روزه همین گاه نمایم کیفر

پس ز جا جست و میان بست و براند اسب و کشید

تیغ از ماه نو و زد به دلِ روزه شرر

راست گفتی که امیر است و به پیکار عدو

تاخته یک‌تنه شمشیر زن و جنگ آور

بت شکن دادگر عهد براهیم خلیل

که به ایوان همه بحر است و به میدان آذر

در وغا برکنَد از تن ز دلیری جوشن

گاهِ کین بفکنَد از سر ز شجاعت مغفر

سطوت آموخته از برقِ پرندش آتش

سرعت اندوخته از سیر سمندش صرصر

ماه بی عون لوایش نفروزد به افق

مهر بی یاری تیغش ندمد از خاور

ننهد وحش بجز در کنف خیلش گام

نزند طیر بجز بر طرف میلش پر

جیشها داده هزیمت که ز انجم افزون

حصنها کرده مسخر که ز گردون برتر

پای پیک آبله زد دست دبیر آفت یافت

بس که برد آن و نوشت این خبر از فتح دگر

آنچه من دیدم از او صد یکش از بر شمرم

در هزاران کس ده تن ننماید باور

همه بگذار چو شد یزد پر از شورش عام

خاصه وقتی که تهی بود ز لشکر کشور

لب ارذال کز آرامی گیتی بُد خشک

فتنه کردند که سازند مگر کامی تر

سوی هر خانه دویدند به صمصام و سنان

در هر دکه گشادند به کوپال و تبر

این دوان تا که زنی را کشد از دامن شوی

وآن روان تا پسری را ستد از چنگ پدر

این به فریاد که بس شاه جهان را اورنگ

آن به بیداد که بس میر زمان را افسر

از غبار رهشان چشم کواکب شد کور

از غو نعرهٔ‌شان گوش ملایک شد کر

آنچه اشرافِ بلد داد زدندی که‌ای قوم

تخم در شوره مکارید نبخشید ثمر

خواهشی چند نمودند که تحسین به یزید

مطلبی چند سرودند که رحمت به عمر

باری از این شغب و شور چو لختی بگذشت

دل آگاه امیر آمد از آن مستحضر

آنچنان شد غضب آلوده که مژگان نگار

آنچنان گشت بر آشفته که زلف دلبر

گفت پیدا نشد این بد مگر از نیکی من

شاخ نیکی منشانید که بد آرد بر

پس برآمد به سمند و به کف آورد کمند

خود ننهاده به سر خفتان ننْموده به بر

چرخ بگرفت عنانش که بگو با مریخ

فتح بوسید رکابش که بفرما به ظفر

هم قدر گفت بمان منت خود نِه به قضا

هم قضا گفت مرو خدمت خود ده به قدر

او نپذیرفت ز کس برخی و فرمود به خصم

آنچه را صولت حیدر به یهود خیبر

نور چهرش چو درخشید بر آن تیره دلان

آنهمه آتش افروخته شد خاکستر

آن یک از خوابگه موش همی جُست مَناص

وآن یک از کلبه خرگوش همی خواست مَفر

داورا بنده دیهیم تو تاج الشعراست

که چنو بنده کم آورده به کیهان داور

ولی از کید خضر باشدم آن قدر ملال

که اگر بار دهی رخت کشم سوی سفر

من در این مرز چنانم که به معدن یاقوت

من در این بوم چنانم که به دریا گوهر

شعر دلکش چه فزاید چو لئامت به فحول

دختر بکر چه زاید چو عنن در شوهر

مهر تو بسته به قلاده مرا همچون شیر

ورنه در بیشه افلاک فکندم اخگر

تا دمد آینهٔ مهر و چمد ساغر ماه

عمر خضرت بود و طنطنه اسکندر

 
 
 
امکانات حسابداری شخصی تدبیر
کسایی

از خضاب من و از موی سیه کردن من

گر همی رنج خوری، بیش مخور، رنج مبر!

غرضم زو نه جوانی است؛ بترسم که زِ من

خردِ پیران جویند و نیابند مگر!

فرخی سیستانی

رمضان رفت و رهی دور گرفت اندر بر

خنک آن کو رمضان را بسزا برد بسر

بس گرامی بود این ماه ولیکن چکنم

رفتنی رفته به و روی نهاده بسفر

سبکی کرد و بهنگام سفر کرد و برفت

[...]

مشاهدهٔ بیش از ۶۷ مورد هم آهنگ دیگر از فرخی سیستانی
ازرقی هروی

عید شاداب درختیست که تا سال دگر

از گل و میوۀ او بوی همی یابی و بر

بوی آن گل بترازد چو خرد کار دماغ

بر آن میوه بتازد چو خرد سوی جگر

زین گل و میوه همان به که یکی گیرد بار

[...]

مشاهدهٔ بیش از ۶۱ مورد هم آهنگ دیگر از ازرقی هروی
منوچهری

دسته‌ها بسته به شادی بر ما آمده‌ای؟

تا نشان آری ما را ز دل افروز بهار؟

مشاهدهٔ ۱۱ مورد هم آهنگ دیگر از منوچهری
قطران تبریزی

ای دلارام و دل آشوب و دلاویز پسر

عهد کرده بوفا با من و نابرده بسر

غم عشق تو روانم بلب آورده بلب

درد هجر تو توانم بسر آورده بسر

شمنان چون تو ندیدند و نبینند صنم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه