گنجور

 
جیحون یزدی

گفتم بعقل دوش که ای آیت هدی

گشت اول از مشیّتِ که ، کفر و دین بنا ؟

کی نور دین و ظلمت کفر انتشار داشت

گر حکمت حکیم نمیکردی اقتضا

از قدرت که بر سر بازار اختلاف

این شوخ پارسی شد آن شیخ پارسا

فرمود ارادهٔ که بر ابلیس وسوسه ؟

تا او ز سجده کردن آدم کند ابا

در رشته ازل همه بودند اگر گهر

ماهیّت گهر، که کند قلب ، جز خدا ؟

گر خلقت نجوم بود یکسر آفتاب

خود کی یکی سهیل شود دیگری سُها

در حق تفاوتی به یکایک نهفته است

پس از خزف چه میطلبد فعل کهربا

از یک عناصر است نباتات اگر پدید

پس از چه نیست خار چو نسرین فرح فزا

باده باین رطوبت و گرمی است از چه رو

افیون باین یبوست و سردیست از چرا

بر حسب ذات اگر همه را طایر آفرید

از کیست این تباین عصفور با هما

تحبیب هر دلی اگر از اهتمام اوست

بوجهل را که داد خصومت بمصطفی

دست صنایعِ که به زهدان انجماد

یاقوت ولعل را به دورنگی فشرد پا

زمرد چه حیله پخت که افعی نمود کور

اثمد چه جلوه ساخت که گردید توتیا

ما را به اتّضاد حرام و حلال چه

بی میل رازق ار نرسد رزق ما سوی

گر ما خوریم خمر چه روزی دهیست او

ور او نصیب کرده چه بد میکنیم ما

این سلب علم خالق از اشیا نمودنست

گوئی گرم محک زند از عیش و ابتلا

یعنی نداند آنکه صبوریم یا جهول

یعنی نفهمد آنکه لجینیم یا طلا

القصّه عقل چون سخنانم شنید گفت

در حل این عقود بمولا کن التجا

شاه نجف علیِّ ولی کز توجهش

مسجود اتقیا شود اشباح اشقیا

بس منجلی است زآینه اش نور ایزدی

هر موی او رموز انا الحق کند ادا

آب رخش مکشف اسرار ذوالمنن

خاک رهش مکون ارواح اولیا

ثعبان سطوتش فکند عکس اگر بچوب

لرزد کلیم را بدن از هیئت عصا

در عالمی که خرگه نام جلال اوست

ابعاد آن برون رود از ننگ انتها

باید کزین حدوث خرد خواندش قدم

اثبات شیی اگر نکند نفی ما عدا

ای زیب بخش وحی که از باءِ بسمله

یزدان سور بنام تو کرده است ابتدا

مخلوق توست هر چه بگیتی بود قدر

مرزوق توست آنچه به کیهان بود قضا

گردی زآستان تبرای تو الم

دردی ببوستان تولاّی تو شفا

قیدی کز امتثال تو مستوجب نجات

فقری که با وداد تو مستلزم غنا

رخشد چو مهچه عَلم اقتدار تو

بر رد شمس کی کند ادراک اکتفا

درآن زمین که قصد جهان دگر کنی

از هر ستاره ای شود ایجاد صد سما

شاها مرا بکاخ فصاحت معاصرین

هر یک نماز برده که روحی لک الفدا

کوته بود بقامت طبع بلند من

دوزند اگر ز اطلس چرخ برین قبا

با این علو پایه کمند بلاغتم

باشد بر اوج قلعه مدح تو نارسا

ارجو که وقت جمع مدیحت رود بچرخ

این حشو زائدی که ترا گفته ام ثنا

تا آنکه در سرایر تقدیر کردگار

بیجا بود تفکر این چون و آن چرا

هر کس که همچو فکرت جیحون ستایدت

یابد ز شمع رای تو توفیق اهتدا

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode