گنجور

 
سلیمی جرونی

دهم پند این بود، می گویمت فاش

که دنیا را بقایی نیست، خوش باش

کسی جامی نخورد از شربت دهر

که در آخر ندادش کاسه زهر

اگر خواهی که از عالم بری کام

مخور بازی ازین بازنده ایام

ببین زاکنون که هستی تا به حوا

کز ایشان نیست غیر از نام بر جا

برون کش رخت ازین دریا به تلبیس

که شد بر باد از وی تخت بلقیس

چرا...ناشکیبی

که کارش نیست جز مردم فریبی

ز دوران نیست یک دل، کو غمین نیست

فلک را روز و شب کاری جزین نیست

ز عشق و عاشقی بگذر تمامی

که آخر نام ماند از ویس و رامی

مکن دل خوش که در این تخت گردون

نه لیلی را اثر ماند و نه مجنون

ز دنیا بگدر و اندیشه اش نیز

که عاقل نشمرد ناچیز را چیز

برو زین رشته دنیا مخور پیچ

که دیدم سر به سر هیچ است بر هیچ