گنجور

 
سلیمی جرونی

ز پند هشتمت گویم کزین پند

برآید اهل دولت را دل از بند

مرو تا جهد داری از پی دل

کزو کس را نیامد کام حاصل

دل از هستی خود یکباره بردار

مشو سرگشته گرد خود چو پرگار

بپوش از مهر دوران چشم و شو شاد

که خوش گفته ست این یک بیت استاد

همه مهری ز نادیدن بکاهد

هر آنچه چش نبیند دل نخواهد

دل از دل بر کن و از دیده هم نیز

که باشد دیده و دل، هر دو یک چیز

ز اول دیده را بر دوز و آنگاه

ز دل بگذر که آسان می شود راه

به تن شو خاک و زن بر دیده ها گرد

که خون از دیده و دل می خورد مرد

گر از جور زمان خواهی رهایی

مکن با دیده و دل آشنایی

که مرد از این و آن سیخ تفیده

گهی بر دل خورد گاهی به دیده