گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سلیمی جرونی

در آن روزیکه بد روز جوانی

جوانی چون بود زان سان که دانی

دلم می بود با دلبر همیشه

هوای شاعری در سر همیشه

به نقش دلبران هر جا عمل گو

شده چشم غزالان را غزل گو

به آن یک گفته از این یک شنیده

زمانی قطعه و گاهی قصیده

به جستجو نهاده هر کجا رو

همی جستم بزرگی را، ز هر سو

نبودم هیچ گه جز بی قراری

که ناگاهم عنایت کرد یاری

شدم پرسان و جویان بی سر و پا

سوی مولا همام الدین(و) دنیا

بزرگش یافتم چون سقف مینو

بزرگان گشته یک یک کوچک او

به عالم سالک اطوار او بود

خلیفه قاسم انوار او بود

شدم درگاه او را بوسه دادم

به خدمت روی در پایش نهادم

کمال او مرا افتاده نگذاشت

به لطف خود مرا از خاک برداشت

چو اندر صورت حالم نظر کرد

مرا از عالم معنی خبر کرد

بگفت از شعر خود چیزی فروخوان

که خواهی شد سخن گوی و سخن دان

فرو خواندم بر آن پیر دانا

غزلهایی که بتوان خواند هر جا

چو خواندم پیشش آن اشعار رنگین

بزرگانه مرا فرمود تحسین

بگفتا در غزل جلدی و محکم

برو برخی ادا کن مثنوی هم

چو این گفتن از آن دانا شنیدم

ز شادی خویشتن را وا ندیدم

بگفتم یک دو بیت از وزن مخزن

کزو، روح نظامی گشت روشن

شدم بازش به مجلس خواندم فاش

خوشش آمد بسی و گفت شاباش

قبولست این مدد باد از قلوبش

بگو این را که خواهی گفت خوبش

بگفتم چند بیتی زان و ایام

فرو کشت آتشم بگداشتش خام

به شمع من زد از باد هوا پف

فکندش سیه سال اندر توقف

ز بعد سی به خاطر آمدم باز

که بگشاید در گنجینه راز

خرد نور دماغم را بر افروخت

ز سر دیگر چراغم را بر افروخت

بکردم نظمش و کردم تمامش

نهادم منبع اطوار نامش

چو شد پرداخته آن نظم چون در

شد از آوازه اش گوش جهان پر

دگر هاتف به گوشم گفت برخیز

تو شاهی ساز شمشیر زبان تیز

ز شیرین و ز خسرو یاد کن یاد

جوابش نام کن شیرین و فرهاد

بر مردم بلند آوازه سازش

ز نو یک بار دیگر تازه سازش

ببر سعیی و از این نظم نامی

جهان را رونقی ده چون نظامی

یکی گفتی دگر را کن مجلد

که خواهی پنجه ای با خمسه اش زد

تو را حاجت به تعریف زبان نیست

که مانندت سخن گو در جهان نیست

چو از هاتف به گوش این رازم آمد

جوانی باز از در بازم آمد

به پیران سر ره دلبر گرفتم

جوانی را دگر از سر گرفتم

نوشتم نامه ها در عاشقی باز

زشیرین و زخسرو کردم آغاز

روایت بر روایت می نوشتم

زهر بابی حکایت می نوشتم

چو در شیرین و فرهادم نظر شد

قلم در دست من چون نیشکر شد

چو این گفتن ز من یاران شنفتند

زمن آن را پذیرفتند و گفتند

که باید کردن این البت تمامت

کز آن عالم شود پر، صیت نامت

بگفتم خوش بود لیکن که این کار

لوازمهاش هست و شرط بسیار

یکی اهبه، دوم یار موافق

سیوم وقت و چهارم جای لایق

دگر با هریک از اینها سراسر

حضور خاطر و صد چیز دیگر

بدان تحقیق اینها را که شک نیست

ولیکن بنده را زان هیچ یک نیست

به جای این که من شان نام بردم

یکایک شرح آن را بر شمردم

درونی دارم از جور زبان ریش

هزاران نیش از بیگانه و خویش

چو زلف دلبران دایم پریشان

غم بیگانه و اندوه خویشان

دگر یک خانه پر از دیو مردم

به جای عود در وی دود هیزم

ز دلخواهم درو غمهای جانکاه

شرابم خون کبابم دل ندیم آه

ز محنتها نه آرام و نه تسکین

دگر اسباب یک یک در خور این

دگر گفتند یارانم شکایت

مکن زیرا که هست اینها حکایت

بدینها رفتنت دشوار باشد

حدیث درد دل بسیار باشد

مکن از درد دل بسیار فریاد

برو بنیاد کن شیرین و فرهاد

بگفتم گرمن اینها می دهم شرح

حدیثی چند از اینها می کنم طرح

که اکنون طبعها گشته ست نازک

نمی تابد حکایتهای لک پک

چنان پردازم از نو این معانی

که ره ندهد به خاطرها گرانی

بیندازم زیادی کان نشاید

و زان هم نفکنم چیزی که باید

نه پر نزدیک ازو گویم نه دوری

به او با سر برم خیر الاموری

بپردازم بنوعی این فسانه

که فوتی نبودش هیچ از میانه

پزم زان گونه این حلوای شیرین

کز آنم خسروان گویند تحسین

بیارم آنچنان پیش خردمند

که از آنها نباید چیزی افکند

درین کار ار شود تقدیر یارم

وگر توفیق بخشد کردگارم

بگویم مختصر شیرین و فرهاد

که از استاد دارم این سخن یاد

که هر چیزی که هست اندر جهان به

بود کم گفتنش بسیار از آن به

درین معنی هر آن پندم که او گفت

نپندارم سخن بود این که در سفت

که کم گفتن نباشد جز نکویی

نبیند مرد کم گو زرد رویی

مکن چندان تکلف در تکلم

کز آن مقصود گردد از میان گم

زخاطر نقش پر گفتن فرو شو

حدیث است این که نیکوگو و کم گو

ز پر گفتن نخیزد غیرپستی

برو در هر کجا کم گوی و رستی

سخن گوهر بود نتوان شکستن

که چون بشکست نتوان باز بستن

به کم گفتن چو عادت کرد عاقل

برست از محنت جان و غم دل

چو گفت اینها حدیثش کار بستم

گرفتم گوشه و خلوت نشستم

ز شیرین و ز خسرو یاد کردم

ز نو این قصه را بنیاد کردم