گنجور

 
سلیمی جرونی

مرا عشق از جهان و جان برآورد

به یکبار از سر و سامان بر آورد

مرا بی عشق از جان و جهان بس

مرا عشق از جهان، آرام جان بس

بگو عشقم برون بر از جهان رخت

که بی او نیست در خور تاجم و تخت

چه غم دارم، گرم از عشق جان رفت

که عاشق خواهم از ملک جهان(رفت)

به عشقم شاهی و لشکر چه باید

مرا چون او بود دیگر چه باید

مرا با عشق، مهر لم یزل بود

از آنم دایم این شغل و عمل بود

درین ره بایدم بیدار رفتن

که خواهم در سر این کار رفتن

چو کار عقل غیر از درد سر نیست

جز اینم بعد ازین کاری دگر نیست

چو غیر از عاشقی، نقصان دین است

مرا من بعد، دین و قبله این است

کشد باشد مرا عشق و ملامت

که آنم دست گیرد در قیامت

چه کارم آمدی این عمر بسیار

اگر نه عاشقی بودی مرا کار

بدان شادم که اندر کشور عشق

بخواهد شد مرا سر در سر عشق

نمی پیچم سر از فرمان شیرین

که دارم بهر شیرین، جان شیرین

بحمدالله که بر من نیست پنهان

که خواهم دادن اندر عاشقی جان

اگر بر من شود آن یار ظاهر

شوم خوش ور نه می دانم که آخر

بران در دل زند چندان سر من

که بر من رحم آرد دلبر من

ز دل دارم غمی بر جای شادی

مرا دم نیست غیر از نامردای

چو در زاری تن خسرو زبون شد

دل شیرین از آن اندوه خون شد

ز پرده نعره ای زد آنچنان مست

که مجلس را سراسر دل شد از دست

چو خسرو نعره شیرین به گوشش

رسید از سر بشد یکباره هوشش

ندیمان را ز مجلس سر به سر راند

به خلوت بعد از آن شاپور را خواند

بدو گفت آن زمان کای یار دیرین

به گوش من رسید آواز شیرین

چو از شاه این سخن شاپور بشنفت

تبسم کرد و باخسرو چنین گفت

که شاها زندگانی باد و جاهت

بود فرمان ز ماهی تا به ماهت

بگویم با تو ای شاه جهان راست

که شد کارتو زان سان که دلت خواست

نمی گویم سخن در پرده این بار

که شد یکباره آخر پرده از کار

درون خرگه ست آن مه نشسته

ولی با خویشتن این عهد بسته

همه اهل مداین شاد و خوشدل

که شه را گشته بود این کام حاصل

بدین شکرانه خسرو گفت یک سال

خراج از ملک نستانند عمال

به هر نوعی که می خواهند مردم

همه در عیش کوشند و تنعم

در آن یک سال غیر شمع نگریست

کسی هرگز نفگتی هم که غم چیست

نبد جز چشم خوبان هیچ غماز

کبوتر گشته بد هم صحبت باز

بهشتی را که مردم می شنیدند

در آن مدت، به چشم خویش دیدند

در آن ایام از گفت و شنفتی

کسی را هیچ کس مرگی نگفتی

چنان شد مرگ، کز بخت پریشان

نمی یارست گشتن گرد ایشان

ملک کرد اندر آن دور همایون

زخاطر انده صد ساله بیرون

بود رسم سرای دهر زین سان

که گردد بعد مشکل، کار آسان

از آن فصل بهار است از پی دی

که هر سختیش، آسانی ست در پی

مشو دل تنگ چون کارت شود تنگ

که می باشد یقین صلح از پی جنگ

ز نا آمد مخور اندوه بسیار

که بعد از شام، صبح آید پدیدار

شکایت پر مکن از ضعف و سستی

که باشد بعد سستی، تندرستی

چو خسرو یافت کام خود از آن ماه

سخن را می کنم القصه کوتاه

یکایک دختران آن پری زاد

طلب کرد و به نزدیکان خود داد

به شادی روز و شب آسوده از غم

به کام دل همی بودند با هم

چو شه را این سعادت رهنمون شد

شنو تا بعد از آن، احوال چون شد

چو واپرداخت جانش زان تمنی

شد از صورت، دلش جویان معنی

گدشت از صحبت ارباب عطلت

گهی خلوت گزیدی، گاه عزلت

پی دانش به آیین سترگان

بزرگ امید را خواند از بزرگان

بدو گفت ای ز سر کار آگاه

بگو ما را که چون باید شدن راه

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode