گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سلیمی جرونی

سحر کز کوه سر زد خسرو شرق

ز تیغ کوه عالم شد پر از برق

شه عالم ستان، یعنی که پرویز

سوی صیدش سمند عزم شد تیز

برون آمد به صحرا با سواران

به دولت همرکابش تاجداران

در آن روزش نبد جز بی غمی هیچ

نبود از بیشی آن مه را کمی هیچ

گرفته شرق تا غرب آفتابش

ز خاقان تا به قیصر در رکابش

سر چترش به گردون سرکشیده

جهان در سایه او آرمیده

سواران همرهش از انجم افزون

پیاده هم ز حد و حصر بیرون

فلک مست از رخ گیتی فروزش

ملک حیران ز چرخ و باز و یوزش

در آن صحرا از انبوه سپاهی

زمین در زلزله تا گاو و ماهی

ز نعل و میخ اسبانشان هماره

زمین گردیده پر ماه و ستاره

سوارانش سراسر بر ستوران

نهاده سر همه دنبال گوران

در آن نخجیرگه از زخم شمشیر

رها کرده به هر جا پنجه ها شیر

به قتل مرغ، شاهین گشته غازی

سگ صیاد در روباه بازی

زدی هم باز گاهی بال و گه پر

که تشنه بود بر خون کبوتر

دماغ گاو کوهی شد فراموش

که عمری رفته بد در خواب خرگوش

پلنگ و ببر هم، زان و هم گستاخ

نمی کردند بیرون سر ز سوراخ

زچندان صید کانجا گشته کشته

همی بردند خلقان کشته پشته

ز چندان طمعه کاندر دست کس بود

جهان را تا سر صد سال بس بود

سزد چرخ ار ز صید خسروانی

کند تا دور دارد میزبانی

در آن نخجیر دلکش از که و مه

که بودند از نکویی یک ز یک به

به صیدی گرچه هر یک را نظر بود

ملک را چشم بر صیدی دگر بود

زصید ار کرده بود او شیر را قید

شده بود آهویی را در جهان صید

بنه گردن که آخر نیست تدبیر

چو گردیدی اسیر صید تقدیر

مکش سر وز سر تقدیر مگدر

که صید تیر تقدیریم یکسر

فلک را گردش پرگار این است

زمان را روز و شب خود، کار این است

که این یک را به زنجیر قضا قید

کند وان را به تدبیر قدر صید

برو خوش باش و با تقدیر می ساز

مده گر سر برندت هیچ آواز

که در نخجیرگه خوش گفت پیری

که صیدی نیست بی آسیب تیری

پس آنگه با سواران هم آهنگ

به سان مرد جنگی در صف جنگ

شکار انداز دشت و کوه، پرویز

همی شد مست، بر بالای شبدیز

که ناگاهان در آن نخجیر کردن

قضا بردش کشان بربسته گردن

بهانه کرده صید و زان بهانه

به سوی قصر شیرین شد روانه