گنجور

 
سلیمی جرونی

چنین دارم خبر از باستان گوی

چو می آورد در این داستان روی

که یک روزی نشسته بود شیرین

به گردش دختران چون ماه و پروین

حدیث از هر دری آغاز کرده

در از هر سرگذشتی باز کرده

یکی افسانه پیشینه می گفت

دگر درد دل دیرینه می گفت

یکی می گفت اگر دولت بود یار

بخواهد بود ما را عیش بسیار

که شیرین گفت از دی و ز فردا

نمی گویم که آنها نیست پیدا

حدیث دی و فردا محض سوداست

که ماضی رفت و مستقبل نه پیداست

چرا نابود را باشیم دنبال

همه یکباره برخیزید تا حال

به زین آریم مرکبهای چون باد

رویم و بیستون بینیم و فرهاد

چو مهرویان شیرین این شنیدند

زشادی هر یکی بیرون دویدند

نهادند اسب خود را هر یکی زین

نبود آن جایگه گلگون شیرین

زبهرش مرکبی دیگر کشیدند

دو سه جام لبالب در کشیدند

پس آنگه شاد و خوشدل با می و چنگ

به سوی بیستون کردند آهنگ

به سان برگ گل کان را برد باد

همه رفتند تا نزدیک فرهاد

چو دید آن حال فرهاد سبک دست

ز شادی در زمان بر پای برجست

دوان آمد به استقبال آن ماه

به دست و پای اسب افتادش از راه

چو شیرین شکر لب آنچنان دید

به شیرین کاری او را باز پرسید

نیایش کرد و از وی عذرها خواست

که ای فرهاد منتهات بر ماست

به غیر از تو ندارم منت از کس

به عذرت ایستادستم ازین پس

چو عذرش خواست شیرین نکونام

ز شیر چون شکر دادش دو سه جام

نبشته بود بر آن جام چون زر

خطی خوشبوی تر از مشک و عنبر

که بوی شیر آید از دهانم

بنوش این شیر بر یاد لبانم

چو فرهاد آن ز دست یار نوشید

چو شیرمست از مستی خروشید

چو مستان، مست گشت و بی خبر شد

ز عشقش مست بود او مست تر شد

بزد آهی و رو مالید بر خاک

چنان کافتاد ازو آتش در افلاک

پس آنگه روی را از خاک برداشت

فغان از جان آتشناک برداشت

به کوه بیستون بگشاد بازو

فرود آورد سنگ بی ترازو

چنان در کار خود بودش شکوهی

که می کندی به هر یک حمله کوهی

چو شیرین دید آن بازو و آن دست

ورا درکوه کندن آنچنان مست

در او هم حیرتی آمد به دیدار

که شد بیهوش در بالای رهوار

وز آن بیهوشی از کف شد عنانش

سقط شد بارگی در زیر رانش

چو دید آن حال، فرهاد تنومند

سر خود را به پای اسپش افکند

پس آنگه در زمان برخاست بر پای

ورا با بارگی برداشت از جای

فرود آمد ز کوه و مست و بی خویش

ره قصرش گرفت آنگاه در پیش

چنان شد تیز در آن راه فرهاد

که از وی ماند در همراهیش باد

پری رویان ز پی هر یک سواره

همی راندند حیران در نظاره

که برد او را چنان فرهاد هموار

که یک مو بر تنش نگرفت آزار

فرود آورد سوی قصر خویشش

سری بنهاد و باز آمد زپیشش

چو باز آمد به از اول به صد بار

شد و در بیستون استاد در کار