گنجور

 
جامی

چو حلقه دور افق بر من است تنگ شده

که حلقه سر زلف توام ز چنگ شده

مجو عمارت دین از دلم که این خانه

خراب کرده آن چشم شوخ شنگ شده

چرا کشم پی مرهم خدنگت از دل ریش

که مرهم دل ریش من این خدنگ شده

دمیده گرد عذار تو خط بدان ماند

که شاه روم اسیر سپاه زنگ شده

ز لوح ساده نزد حرف آفتم از ره دل

هلاک جان من آن خط مشک رنگ شده

زلال چشمه لطفی عجب همی مانم

که تن چگونه ات از سیم و دل ز سنگ شده

قدم ز سختی راه طلب مکش جامی

که پای سعی درین سنگلاخ لنگ شده